فیک کوک ( عشق مافیا) پارت ۳۸
و اما من اومدم 😂 ببخشید زیاد منتظرتون گذاشتم)»
از زبان ا ت
رفتم خونه حموم رفتم لباسام رو عوض کردم هوا خیلی سرد بود یه هودی کُلُفت با شلوار لی گشاد پوشیدم موهامم باز گذاشتم رفتم پایین تهیونگ هم لباساش رو عوض کرده بود گفت : بریم ؟
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم
رفتیم بیرون که داشت برف می بارید به آسمون نگاه کردم چشمام خیلی سنگین بودن احساس میکنم خیلی خستم
سرم رو گرفتم سمته تهیونگ و گفتم : زود بریم
رفتیم بیمارستان با امید اینکه جونگ کوک به هوش بیاد پام رو گذاشتم توی بیمارستان اما وقتی رفتم بالا هنوز بیهوش بود
( شب )
از زبان ا/ت
چند ساعته جلوی پنجره اتاق سره پا وایستادم تهیونگم نشسته بود که یه خانم و آقایی که آشنا میزد با سرعت میومدن سمتمون وقتی رسیدن بهمون اون آقا پدره کوکه تهیونگ بلند شد و مادرش رو بغل کرد مامانش داشت گریه میکرد
بعد از چند ثانیه که از تهیونگ جدا شد و چشمش به من خورد به طرفم حمله ور شد و با گریه داد زد و گفت : همش تقصیر تو هست.... چطوری الان اومدی اینجا و منتظرشی...تهیونگ گرفته بودتش و همش میگفت مامان آروم باش اما مادرش هرچی از دهنش اومد بهم گفت جین پیشمون گفت : خانم کیم با این کارا حال جونگ کوک بهتر نمیشه لطفاً بس کنید هیچکس هیچ تقصیری نداره من پشته جین بودم و سرم پایین بود خیلی شرمنده بودم چون پدره من بهش شلیک کرده اگر چیزیش بشه من خودمو هیچوقت نمیبخشم دیگه نتونستم تحمل کنم و با سرعت از اونجا دور شدم و رفتم بیرون توی حیاط بیمارستان روی صندلی نشستم و شروع به گریه کردم که جین اومد پیشم نشست و گفت : این تقصیر تو نیست گفتم : اما.....اما پدره من....کرده
گفت : هیششش ا/ت تو باید قوی باشی حتی اگر بخاطره کوک شده
گفتم : من.... دیگه چیکار کنم....چیکار میتونم بکنم...خیلی....خیلی....خستم اینو گفتم و بغلش کردم محکم داشتم گریه میکردم
........
از زبان ا ت
رفتم خونه حموم رفتم لباسام رو عوض کردم هوا خیلی سرد بود یه هودی کُلُفت با شلوار لی گشاد پوشیدم موهامم باز گذاشتم رفتم پایین تهیونگ هم لباساش رو عوض کرده بود گفت : بریم ؟
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم
رفتیم بیرون که داشت برف می بارید به آسمون نگاه کردم چشمام خیلی سنگین بودن احساس میکنم خیلی خستم
سرم رو گرفتم سمته تهیونگ و گفتم : زود بریم
رفتیم بیمارستان با امید اینکه جونگ کوک به هوش بیاد پام رو گذاشتم توی بیمارستان اما وقتی رفتم بالا هنوز بیهوش بود
( شب )
از زبان ا/ت
چند ساعته جلوی پنجره اتاق سره پا وایستادم تهیونگم نشسته بود که یه خانم و آقایی که آشنا میزد با سرعت میومدن سمتمون وقتی رسیدن بهمون اون آقا پدره کوکه تهیونگ بلند شد و مادرش رو بغل کرد مامانش داشت گریه میکرد
بعد از چند ثانیه که از تهیونگ جدا شد و چشمش به من خورد به طرفم حمله ور شد و با گریه داد زد و گفت : همش تقصیر تو هست.... چطوری الان اومدی اینجا و منتظرشی...تهیونگ گرفته بودتش و همش میگفت مامان آروم باش اما مادرش هرچی از دهنش اومد بهم گفت جین پیشمون گفت : خانم کیم با این کارا حال جونگ کوک بهتر نمیشه لطفاً بس کنید هیچکس هیچ تقصیری نداره من پشته جین بودم و سرم پایین بود خیلی شرمنده بودم چون پدره من بهش شلیک کرده اگر چیزیش بشه من خودمو هیچوقت نمیبخشم دیگه نتونستم تحمل کنم و با سرعت از اونجا دور شدم و رفتم بیرون توی حیاط بیمارستان روی صندلی نشستم و شروع به گریه کردم که جین اومد پیشم نشست و گفت : این تقصیر تو نیست گفتم : اما.....اما پدره من....کرده
گفت : هیششش ا/ت تو باید قوی باشی حتی اگر بخاطره کوک شده
گفتم : من.... دیگه چیکار کنم....چیکار میتونم بکنم...خیلی....خیلی....خستم اینو گفتم و بغلش کردم محکم داشتم گریه میکردم
........
۱۳۵.۴k
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.