فیک"خاموشش کن"۱۲
《اگه میخوای بقیه رو خوشحال کنی، اول از همه خودن باید خوشحال باشی.خودخواه بودن همیشه چیز بدی نیست! وقتی اوضاع پرتنش و استرس میشه اول به خوشحالی خودت فکر کن، این کار هیچ اشکالی نداری:)》
"اشکالی نداره که خوب نباشی/نامجوری"
نامجون سمت تهیونگ برگشت:
آها...ببخشید!
نامجون از مبل پایین اومد و زانو زد تا بهتر بتونه زخم تهیونگ رو ببینه و درمانش کنه.
درحالی که نامجون داشت با دقت زخم تهیونگ رو ضد عفونی میکرد ، یونگی سرشو به دستش که رو تاج مبل گذاشته بود تیکه داده بود و با یه لبخندی که فقط خود پسرا میفهمن چیه به تهیونگ زل زده بود.
نامجون کمتر از پنج دقیقه زخم تهیونگ رو ضد عفونی کرد و بست.
تهیونگ:ممنونم آقای کیم...
تهیونگ لباسشو برداشت که بپوشه.
نامجون: چیکار میکنی!؟
تهیونگ:نپوشمش؟
یونگی: راست میگه...داریم فیض میبریم!
نامجون: لباست خونیه...من برات یکی از لباسای خودمو میارم.
یونگی: چقدر مجهز!
تهیونگ: پس بگید کجاست تا خودم بیارم!
نامجون:(نگاه معنی دار)
تهیونگ:آها...درسته...لباس ندارم...
نامجون پاشد و دوباره سمت ماشین رفت.
بعد چند دقیقه با یه هودی قهوهای و یه بطری آب برگشت.
یونگی:او...شمام ازین چیزا میپوشین؟
نامجون: میخوای تو خونه با کت و شلوار بگردم؟
تهیونگ هودی رو پوشید و بطری آب رو از دست نامجون گرفت:
این برای تمیز کردن زخم یونگی هیونگه درسته؟
نامجون:اوم...
تهیونگ با لبخند گفت:
من انجامش میدم آقای کیم! شما باید استراحت کنید.
نامجون سری تکون داد و روی شونهی تهیونگ زد:
باشه ، ممنون!
تهیونگ یه پارچهی تمیز از جعبه دراورد و یکم خیسش کرد.
یونگی:هی ،خودم میتونم...آخخ...
تهیونگ آروم پارچه رو صورت کشید:
ببخشید ، صورت خیلی کثیف شده...
خون های روی صورت یونگی رو پاک کرد و بعد ضد عفونی کردنش سعی کرد با چندتا چسب زخم روشو بپوشونه.
چون زخم طوری نبود که بشه بستش!
یونگی:ممونم...خودم میتونستم انجامش بدم...
تهیونگ:خواهش میکنم ، ولی هیونگ؟
یونگی:هوم؟
تهیونگ: امشب کجا بخوابیم؟
یونگی یه نگاهی به خونه انداخت و رو به تهیونگ کرد:
این عمارت خیلی بزرگه... مطمئنم کلیم جا داره!
تهیونگ و یونگی رفت طبقهی بالا تا یه جا برای خوابیدن پیدا کنن.
درسته اون عمارت ترسناک نبود... اما انگار یکی کل رنگ ها و خاطرات قشنگی که اونجا ساخته شده بود و دزدیده بود و اونجا گرد مرده پاشیده بود.
همچیز خیلی بی روح بود.
انگاری که توی خونه رو یه مه غیلظ گرفته باشه.
شاید بخاطر قدیمی بودن عمارت و گرد و خاکایی که روی وسایل نشسته بود باشه... ولی به هر حال این همه پوچی و بی روح بودن حتی نفس کشیدن رو هم سخت میکرد...
تهیونگ توی اتاق ته راهروی طبقهی دوم خوابید و یونگی به طبقهی سوم داخل اتاق وسط رفت و روی تخت لش کرد.
اون شب به طرز عجیبی خوابش نمیبرد...
.
.
.
계속
"اشکالی نداره که خوب نباشی/نامجوری"
نامجون سمت تهیونگ برگشت:
آها...ببخشید!
نامجون از مبل پایین اومد و زانو زد تا بهتر بتونه زخم تهیونگ رو ببینه و درمانش کنه.
درحالی که نامجون داشت با دقت زخم تهیونگ رو ضد عفونی میکرد ، یونگی سرشو به دستش که رو تاج مبل گذاشته بود تیکه داده بود و با یه لبخندی که فقط خود پسرا میفهمن چیه به تهیونگ زل زده بود.
نامجون کمتر از پنج دقیقه زخم تهیونگ رو ضد عفونی کرد و بست.
تهیونگ:ممنونم آقای کیم...
تهیونگ لباسشو برداشت که بپوشه.
نامجون: چیکار میکنی!؟
تهیونگ:نپوشمش؟
یونگی: راست میگه...داریم فیض میبریم!
نامجون: لباست خونیه...من برات یکی از لباسای خودمو میارم.
یونگی: چقدر مجهز!
تهیونگ: پس بگید کجاست تا خودم بیارم!
نامجون:(نگاه معنی دار)
تهیونگ:آها...درسته...لباس ندارم...
نامجون پاشد و دوباره سمت ماشین رفت.
بعد چند دقیقه با یه هودی قهوهای و یه بطری آب برگشت.
یونگی:او...شمام ازین چیزا میپوشین؟
نامجون: میخوای تو خونه با کت و شلوار بگردم؟
تهیونگ هودی رو پوشید و بطری آب رو از دست نامجون گرفت:
این برای تمیز کردن زخم یونگی هیونگه درسته؟
نامجون:اوم...
تهیونگ با لبخند گفت:
من انجامش میدم آقای کیم! شما باید استراحت کنید.
نامجون سری تکون داد و روی شونهی تهیونگ زد:
باشه ، ممنون!
تهیونگ یه پارچهی تمیز از جعبه دراورد و یکم خیسش کرد.
یونگی:هی ،خودم میتونم...آخخ...
تهیونگ آروم پارچه رو صورت کشید:
ببخشید ، صورت خیلی کثیف شده...
خون های روی صورت یونگی رو پاک کرد و بعد ضد عفونی کردنش سعی کرد با چندتا چسب زخم روشو بپوشونه.
چون زخم طوری نبود که بشه بستش!
یونگی:ممونم...خودم میتونستم انجامش بدم...
تهیونگ:خواهش میکنم ، ولی هیونگ؟
یونگی:هوم؟
تهیونگ: امشب کجا بخوابیم؟
یونگی یه نگاهی به خونه انداخت و رو به تهیونگ کرد:
این عمارت خیلی بزرگه... مطمئنم کلیم جا داره!
تهیونگ و یونگی رفت طبقهی بالا تا یه جا برای خوابیدن پیدا کنن.
درسته اون عمارت ترسناک نبود... اما انگار یکی کل رنگ ها و خاطرات قشنگی که اونجا ساخته شده بود و دزدیده بود و اونجا گرد مرده پاشیده بود.
همچیز خیلی بی روح بود.
انگاری که توی خونه رو یه مه غیلظ گرفته باشه.
شاید بخاطر قدیمی بودن عمارت و گرد و خاکایی که روی وسایل نشسته بود باشه... ولی به هر حال این همه پوچی و بی روح بودن حتی نفس کشیدن رو هم سخت میکرد...
تهیونگ توی اتاق ته راهروی طبقهی دوم خوابید و یونگی به طبقهی سوم داخل اتاق وسط رفت و روی تخت لش کرد.
اون شب به طرز عجیبی خوابش نمیبرد...
.
.
.
계속
۱۱.۹k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.