مافیای خشن من
ᏢᎯᏒᎿ⁹
شب شده بود و منم رفتم اتاقم یه میکاپ ملایم کردم و لباسمو پوشیدم و یه بوت مشکیم پوشیدم و موهامو گوجه ای پایین بستم و منتظر رئییس بودم تا بیاد
زنگ خونه زده شد و رفتم در رو باز کردم...حیحیییی چقد جذاب شده بود
ا.ت:عامم خیلی خوشگل شدین
_توام..ولی حس نمیکنی لباست زیادی کوتاهه؟
ا.ت:نه خوبه...
_حواست باشه
ا.ت:اوکییی
سوار ماشین شدیم و یکم با خودم موچی اورده بودم دوتاشو من خوردم و دوتاشو رئییس
رسیدیم عمارت و پیاده شدیم و باهم رفتیم تو عمارت
تا رفتیم تو یه دختره ی نچسب چسبید به رئییس
~اوووو چه جذاب شدی اوپا
_میدونستی خیلی رومخی
~اوپاا انقد خشن نباشش
_انقد بهم نگو اوپااا
رئییس با هول دادن اون دختره به راهش ادامه داد و رفت پیش جیمین و بقیه رفقاش
من رفتم وسط سالن که دیدم مین وو اونجاس
ا.ت:عععههههع تو اینجا چیکار میکنیییی
^عرررر خبب جیمینو میشناسیی؟اون منو دعوت کرد
ا.ت:وات شما همدیگرو از کجا میشناسین
^داستانش طولانیه بعدا بهت میگم
من و مین وو داشتیم میرقصیدیم
باسنمو با ریتم اهنگ به نرمی تکون میدادم و دستامو از بالای لباسم تا پایین میکشیدم لبخند شیرینی رو لبام اومد
که گرمی نفس هایی داشت پوست گردنمو میسوزوند و دستایی از پشت پهلوهامو چنگ میزد
و بدنمو از پشت به بدن خودش چسبوند و توی گوشم زمزمه کرد:
_مراقب باش بیبی گرل
اینجا پسرای دیگه ای هم نشستن
با صدای اشنایی متعجب شدم و صورتمو برگردوندم و دیدم رئییسه
دستمو گرفت و منو از پله ها برد بالا و منو برد تو یه اتاق
منو چسبوند به دیوار و به چشمام زل میزد
که یهو لباشو گذاشت رو لبام و محکم مک میزد(مردم از خجالت ویییی🥲🔪💔)
یهو با یه حرکت لباسمو جر داد و....(بسم الله)
(صبح)
صبح با درد شدیدی بیدار شدم(نگران نشیدددد هنوووز دخترهههه)
دیدم رئییس از پشت بغلم کرده و سریع پاشدم و یاد دشیب افتادم و سریع رفتم پایین
ا.ت:ا...اجومااا
اجوما:عهه تو همون نیستیی؟
ا.ت:ارههه خودمم اجوما لبااس نداری
اجوما:خب لباسای من که بهت نمیخوره
ا.ت:خبب من چی بپوشم الانن
اجوما:خبب وایسا یه دقیقه
اجوما یه تیشرت سفید برام اورد و دادم بهم منم سریع رفتم تو یکی از اتاقا حموم کردم و دامن دیشبمو پوشیدم و تیشرترو پوشیدم و رفتم
ا.ت:اجوما برات میارمش ببخشید
اجوما:باشه دخترم
ا.ت:خدافظ
بدو بدو رفتم خونه و
~~~~~~~~~~~~~~~~♡~~~~~~~~~~~~~~
اممم امیدوارم خوشتون بیاددد🥲🩷
شرط:
²⁰ لایکککککک🥲🔪
شب شده بود و منم رفتم اتاقم یه میکاپ ملایم کردم و لباسمو پوشیدم و یه بوت مشکیم پوشیدم و موهامو گوجه ای پایین بستم و منتظر رئییس بودم تا بیاد
زنگ خونه زده شد و رفتم در رو باز کردم...حیحیییی چقد جذاب شده بود
ا.ت:عامم خیلی خوشگل شدین
_توام..ولی حس نمیکنی لباست زیادی کوتاهه؟
ا.ت:نه خوبه...
_حواست باشه
ا.ت:اوکییی
سوار ماشین شدیم و یکم با خودم موچی اورده بودم دوتاشو من خوردم و دوتاشو رئییس
رسیدیم عمارت و پیاده شدیم و باهم رفتیم تو عمارت
تا رفتیم تو یه دختره ی نچسب چسبید به رئییس
~اوووو چه جذاب شدی اوپا
_میدونستی خیلی رومخی
~اوپاا انقد خشن نباشش
_انقد بهم نگو اوپااا
رئییس با هول دادن اون دختره به راهش ادامه داد و رفت پیش جیمین و بقیه رفقاش
من رفتم وسط سالن که دیدم مین وو اونجاس
ا.ت:عععههههع تو اینجا چیکار میکنیییی
^عرررر خبب جیمینو میشناسیی؟اون منو دعوت کرد
ا.ت:وات شما همدیگرو از کجا میشناسین
^داستانش طولانیه بعدا بهت میگم
من و مین وو داشتیم میرقصیدیم
باسنمو با ریتم اهنگ به نرمی تکون میدادم و دستامو از بالای لباسم تا پایین میکشیدم لبخند شیرینی رو لبام اومد
که گرمی نفس هایی داشت پوست گردنمو میسوزوند و دستایی از پشت پهلوهامو چنگ میزد
و بدنمو از پشت به بدن خودش چسبوند و توی گوشم زمزمه کرد:
_مراقب باش بیبی گرل
اینجا پسرای دیگه ای هم نشستن
با صدای اشنایی متعجب شدم و صورتمو برگردوندم و دیدم رئییسه
دستمو گرفت و منو از پله ها برد بالا و منو برد تو یه اتاق
منو چسبوند به دیوار و به چشمام زل میزد
که یهو لباشو گذاشت رو لبام و محکم مک میزد(مردم از خجالت ویییی🥲🔪💔)
یهو با یه حرکت لباسمو جر داد و....(بسم الله)
(صبح)
صبح با درد شدیدی بیدار شدم(نگران نشیدددد هنوووز دخترهههه)
دیدم رئییس از پشت بغلم کرده و سریع پاشدم و یاد دشیب افتادم و سریع رفتم پایین
ا.ت:ا...اجومااا
اجوما:عهه تو همون نیستیی؟
ا.ت:ارههه خودمم اجوما لبااس نداری
اجوما:خب لباسای من که بهت نمیخوره
ا.ت:خبب من چی بپوشم الانن
اجوما:خبب وایسا یه دقیقه
اجوما یه تیشرت سفید برام اورد و دادم بهم منم سریع رفتم تو یکی از اتاقا حموم کردم و دامن دیشبمو پوشیدم و تیشرترو پوشیدم و رفتم
ا.ت:اجوما برات میارمش ببخشید
اجوما:باشه دخترم
ا.ت:خدافظ
بدو بدو رفتم خونه و
~~~~~~~~~~~~~~~~♡~~~~~~~~~~~~~~
اممم امیدوارم خوشتون بیاددد🥲🩷
شرط:
²⁰ لایکککککک🥲🔪
۷.۵k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.