سناریو ایی از فئودور و دازای و چویا:
در شهری پر از سایه و نور یوکوهاما، دازای اوسامو که به تازگی با چویا ناکاهارا ازدواج کرده بود، به آرامی در خیابانهای تاریک قدم میزد. این ازدواج اجباری بود، پیمانی برای صلح میان جناحهای قدرتمند شهر. اما دازای هرگز به چویا عشق نمیورزید؛ قلبش همچنان در گرو عشق قدیمیاش، فئودور داستایفسکی بود.
ان شب دل را به دریا زد و پیامی برای فعودور فرستاد ، چویا آنقدر برایش نفرت انگیز شده بود که فقط با فعودور میتوانست خشم خود را کنترل کند
یک شب، دازای و فئودور در یک آپارتمان مخفی دیدار کردند. نور کمرنگ اتاق، سایههای بلند آنها را روی دیوارهای قدیمی میانداخت. فئودور با چشمانی پر از محبت به دازای نگاه کرد و گفت: "دازای، هر لحظه که با تو هستم، برام بهشته حتی اگر این لحظات کوتاه و گذرا باشن، ارزش تمام سختیها را دارن دازای من زیرخواب یا معشوقه نیستم من فقط عاشق توعم"
دازای با نگاهی سرد و بیتفاوت گفت: "فئودور، ما نمیتوانیم همیشه در این مخفیگاه باشیم. این رابطه برای من تنها یک فراره، فراری از واقعیتی که نمیخواهم با آن روبرو شوم پس یادت باشه از من توقع محبت فراوان رو نداشته باشی."
فئودور به آرامی دست دازای را گرفت و گفت: "من تو را همانطور که هستی دوست دارم، با تمام تاریکیها و زخمهایت. اگر لازم باشه، تمام عمرم را در این مخفیگاه با تو سپری میکنم ، حتی گناه تو هم من به دوش میکشم فقط برای یه لحظه داشتنت ، اره دازای من برای لحظه داشتنت دارم به خودم و افکارم خیانت میکنم."
دازای لبخندی زد، اما این لبخند پر از تردید و تزلزل بود. او میدانست که عشق فئودور واقعی و عمیق است، اما خود او توانایی پاسخ دادن به این عشق را نداشت.
یک روز، دازای به خانه بازگشت. چویا با چهرهای پر از خشم به او نگاه کرد و گفت: "تا کی قرار به این خیانتها ادامه بدی دازای؟! فکر میکنی نمیدانم کجا میروی و با کی هستی؟"
دازای با بیتفاوتی گفت: "این ازدواج اجباری بود، چویا. ما هرگز از اول برای هم نبودیم."
چویا با صدای بلند فریاد زد: "اما من تلاش کردم، دازای! من سعی کردم که تو را درک کنم، دوست داشته باشم. اما تو همیشه به دنبال کسی دیگه ایی بودی هیچوقت عشق تو چشام رو ندیدی."
چویا با عصبانیت به سمت دازای قدم برداشت و دستش را به او دراز کرد. "تا کی میخواهی این بازی را ادامه بدی؟ چرا نمیتوانی به من وفادار باشی ، مگه من چه بدی در حقت کردم؟"
دازای که از این پرسشها خسته شده بود، با صدای بلند پاسخ داد: "من هرگز نمیتونم تو را دوست داشته باشم، چویا! این ازدواج برای من یک زندانه ."
چویا با چشمانی پر از اشک و خشم گفت: "پس چرا نمیری؟ چرا نمی ذاری من هم زندگی کنم؟"
دازای با عصبانیت....
ادامه دارد.
ان شب دل را به دریا زد و پیامی برای فعودور فرستاد ، چویا آنقدر برایش نفرت انگیز شده بود که فقط با فعودور میتوانست خشم خود را کنترل کند
یک شب، دازای و فئودور در یک آپارتمان مخفی دیدار کردند. نور کمرنگ اتاق، سایههای بلند آنها را روی دیوارهای قدیمی میانداخت. فئودور با چشمانی پر از محبت به دازای نگاه کرد و گفت: "دازای، هر لحظه که با تو هستم، برام بهشته حتی اگر این لحظات کوتاه و گذرا باشن، ارزش تمام سختیها را دارن دازای من زیرخواب یا معشوقه نیستم من فقط عاشق توعم"
دازای با نگاهی سرد و بیتفاوت گفت: "فئودور، ما نمیتوانیم همیشه در این مخفیگاه باشیم. این رابطه برای من تنها یک فراره، فراری از واقعیتی که نمیخواهم با آن روبرو شوم پس یادت باشه از من توقع محبت فراوان رو نداشته باشی."
فئودور به آرامی دست دازای را گرفت و گفت: "من تو را همانطور که هستی دوست دارم، با تمام تاریکیها و زخمهایت. اگر لازم باشه، تمام عمرم را در این مخفیگاه با تو سپری میکنم ، حتی گناه تو هم من به دوش میکشم فقط برای یه لحظه داشتنت ، اره دازای من برای لحظه داشتنت دارم به خودم و افکارم خیانت میکنم."
دازای لبخندی زد، اما این لبخند پر از تردید و تزلزل بود. او میدانست که عشق فئودور واقعی و عمیق است، اما خود او توانایی پاسخ دادن به این عشق را نداشت.
یک روز، دازای به خانه بازگشت. چویا با چهرهای پر از خشم به او نگاه کرد و گفت: "تا کی قرار به این خیانتها ادامه بدی دازای؟! فکر میکنی نمیدانم کجا میروی و با کی هستی؟"
دازای با بیتفاوتی گفت: "این ازدواج اجباری بود، چویا. ما هرگز از اول برای هم نبودیم."
چویا با صدای بلند فریاد زد: "اما من تلاش کردم، دازای! من سعی کردم که تو را درک کنم، دوست داشته باشم. اما تو همیشه به دنبال کسی دیگه ایی بودی هیچوقت عشق تو چشام رو ندیدی."
چویا با عصبانیت به سمت دازای قدم برداشت و دستش را به او دراز کرد. "تا کی میخواهی این بازی را ادامه بدی؟ چرا نمیتوانی به من وفادار باشی ، مگه من چه بدی در حقت کردم؟"
دازای که از این پرسشها خسته شده بود، با صدای بلند پاسخ داد: "من هرگز نمیتونم تو را دوست داشته باشم، چویا! این ازدواج برای من یک زندانه ."
چویا با چشمانی پر از اشک و خشم گفت: "پس چرا نمیری؟ چرا نمی ذاری من هم زندگی کنم؟"
دازای با عصبانیت....
ادامه دارد.
۳.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.