فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۲۷
از زبان ا/ت
بالاخره رسیدیم به بوسان ساعت ۱۱ میشد خوابم میومد جونگ کوک گفت : ا/ت رسیدیم
گفتم : خداروشکر دستم و گرفت و تا از کشتی پیاده بشم رفتم پایین موهام و دادم کنار و دستام رو باز کردم و نفس عمیق کشیدم عجب هوای تمیزی داره اینجاا
بعده چند دقیقه صدای بوق ماشین اومد برگشتم دیدم ماشینه جونگ کوک که دوستش برامون آورده پیاده شد و سوییچ به جونگ کوک داد گفت : خوشبگذره
رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم بعده رفتن کلی راه به یه خونه چوبی بزرگ رسیدیم پیاده شدم و دنبال جونگ کوک رفتم دره خونه رو باز کرد چقدر باحال بود توش گفتم : عجب خونهای گفت : قشنگه مگه نه گفتم : اوهوم خیلی
گفت : اینجا خونه مادربزرگمه قبل از اینکه بمیره اینجا رو داد به منو گفت خوب ازش مراقبت کنم چون تقریبا همه چیز از گذشته خانوادمون اینجاست خاطرات چه میدونم عکسا و اینطور چیزا
گفتم : اینقدر فرده با اعتمادی هستی همه چیز رو به تو میسپارن گفت : آره اونطور که معلومه ، بلند شد و گفت : ا/ت فکر کنم خیلی خستهای اون اتاق تَه راه رو سمته چپ برای تو هست اتاق بغلی هم برای منه اگر چیزی خواستی من اونجام گفتم : ممنون پس من برم بخوابم
راه افتادم برم ولی برگشتم سمتش و با دستم قلب درست کردم و گفتم : دوست دارم جونگ کوکی اونم بهم چشمک زد و گفت : منم دوست دارم ا/ت
گفتم : شب بخیر در حین راه رفتن همش بر میگشتم و نگاش میکردم و لبخند میزدم که بالاخره رسیدم به اتاقم
بالاخره رسیدیم به بوسان ساعت ۱۱ میشد خوابم میومد جونگ کوک گفت : ا/ت رسیدیم
گفتم : خداروشکر دستم و گرفت و تا از کشتی پیاده بشم رفتم پایین موهام و دادم کنار و دستام رو باز کردم و نفس عمیق کشیدم عجب هوای تمیزی داره اینجاا
بعده چند دقیقه صدای بوق ماشین اومد برگشتم دیدم ماشینه جونگ کوک که دوستش برامون آورده پیاده شد و سوییچ به جونگ کوک داد گفت : خوشبگذره
رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم بعده رفتن کلی راه به یه خونه چوبی بزرگ رسیدیم پیاده شدم و دنبال جونگ کوک رفتم دره خونه رو باز کرد چقدر باحال بود توش گفتم : عجب خونهای گفت : قشنگه مگه نه گفتم : اوهوم خیلی
گفت : اینجا خونه مادربزرگمه قبل از اینکه بمیره اینجا رو داد به منو گفت خوب ازش مراقبت کنم چون تقریبا همه چیز از گذشته خانوادمون اینجاست خاطرات چه میدونم عکسا و اینطور چیزا
گفتم : اینقدر فرده با اعتمادی هستی همه چیز رو به تو میسپارن گفت : آره اونطور که معلومه ، بلند شد و گفت : ا/ت فکر کنم خیلی خستهای اون اتاق تَه راه رو سمته چپ برای تو هست اتاق بغلی هم برای منه اگر چیزی خواستی من اونجام گفتم : ممنون پس من برم بخوابم
راه افتادم برم ولی برگشتم سمتش و با دستم قلب درست کردم و گفتم : دوست دارم جونگ کوکی اونم بهم چشمک زد و گفت : منم دوست دارم ا/ت
گفتم : شب بخیر در حین راه رفتن همش بر میگشتم و نگاش میکردم و لبخند میزدم که بالاخره رسیدم به اتاقم
۱۲۲.۸k
۰۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.