امپراطوری عشق
امپراطوری عشق
پارت اول
_درحال قاطی کردن اسید سیتریک با جوش شیرین بودم تا متوجه بشم که برای چی واکنش نشون میدهند؟
دفترچه ام رو باز کردن و شروع با یادداشت کردن بودم که ناگهان در آزمایشگاه باز شد و سازوگی وارد آزمایشگاه شد.
به سمتم اومد و به نرمی گفت:
_شام حاضره!
بهش توجه ای نکردم و به نوشتن ادامه دادم
_ای بابا دوباره شروع کردی ما که دیشب به توافق رسیدیم اون یه دعوادساده بود.
خودکار رو کنار گذاشتم و برای چند دقیقه به چشم هاش زل زدم و با عصبانیت گفتم
+یه دعوا ساده؟ تو رسما منو از همه نظر تحقیرم کردی.
سازوکی دستش رو روی شونه ام گذاشت و با نرمی گفت
_اون روز حالم خوب نبود چرا داری بزرگش میکنی؟
+به من دست نزن.
ازش فاصله گرفتم و به سمت اتاقم رفتم
چمدانی که از همون شب آماده کرده بودم رو برداشتم و روپوش آزمایشگاهی ام رو در آوردم.
از اتاق رفتم بیرون و دیدم که سازوکی جلوی در ایستاده و با لبخند عجیبش گفت
_داری کجا میری؟
+هرجایی میرم بهتر از اینجا، میخوام طلاق بگیرم ازت
اصلا نفهمیدم که چیشد ولی اون دستش رو بلند کرد و محکم زد زیر گوشم...
سرم رو چرخوندم ،نصف صورتم داشت میسوخت و کم کم بیحس میشد.
_چه جرأتی کردی که...
سریع با پا به شکمش ضربه زدم و پا به فرار گذاشتم
توی خیابان ها با یک چمدون در حال قدم زدن بودم. نمیدونم که چقدر از خونه دور شدم...
ناگهان یاد یکی از اختراعات ام افتادم(سفر در زمان) چند بار امتحانش کرده بودم ولی خب بی نتیجه بود. خیلی ها سعی کردن انجامش بدن من هم جزو اون چند نفر بودم.
ایستادم و از جیبم ساعت سفر در زمان رو آوردم بیرون و به مچم بستم تا بفهمم ساعت چند که ساعت ۲ صبح عه
تصمیم گرفتم از خیابان رد بشم و چون خلوت بود بدون نگاه کردن رد شدم که یک هو یک ماشین داشت بهم نزدیک میشد
بدون دلیل پاهام قفل شده بود و حرکت نمیکردم
خیلی عجیب بود این ساعت ماشین توی جاده؟
چشمام رو بستم و حس خیلی عجیبی داشتم.
کسی داشت جیغ میزد؟جیغ یک زن؟میگه....
هیکاری؟هیکاری دیگه کیه..........
_________________________________________________________
امید وارم که خوشتون اومده باشه♡
لایک و کامنت یادتون نره♡
پارت اول
_درحال قاطی کردن اسید سیتریک با جوش شیرین بودم تا متوجه بشم که برای چی واکنش نشون میدهند؟
دفترچه ام رو باز کردن و شروع با یادداشت کردن بودم که ناگهان در آزمایشگاه باز شد و سازوگی وارد آزمایشگاه شد.
به سمتم اومد و به نرمی گفت:
_شام حاضره!
بهش توجه ای نکردم و به نوشتن ادامه دادم
_ای بابا دوباره شروع کردی ما که دیشب به توافق رسیدیم اون یه دعوادساده بود.
خودکار رو کنار گذاشتم و برای چند دقیقه به چشم هاش زل زدم و با عصبانیت گفتم
+یه دعوا ساده؟ تو رسما منو از همه نظر تحقیرم کردی.
سازوکی دستش رو روی شونه ام گذاشت و با نرمی گفت
_اون روز حالم خوب نبود چرا داری بزرگش میکنی؟
+به من دست نزن.
ازش فاصله گرفتم و به سمت اتاقم رفتم
چمدانی که از همون شب آماده کرده بودم رو برداشتم و روپوش آزمایشگاهی ام رو در آوردم.
از اتاق رفتم بیرون و دیدم که سازوکی جلوی در ایستاده و با لبخند عجیبش گفت
_داری کجا میری؟
+هرجایی میرم بهتر از اینجا، میخوام طلاق بگیرم ازت
اصلا نفهمیدم که چیشد ولی اون دستش رو بلند کرد و محکم زد زیر گوشم...
سرم رو چرخوندم ،نصف صورتم داشت میسوخت و کم کم بیحس میشد.
_چه جرأتی کردی که...
سریع با پا به شکمش ضربه زدم و پا به فرار گذاشتم
توی خیابان ها با یک چمدون در حال قدم زدن بودم. نمیدونم که چقدر از خونه دور شدم...
ناگهان یاد یکی از اختراعات ام افتادم(سفر در زمان) چند بار امتحانش کرده بودم ولی خب بی نتیجه بود. خیلی ها سعی کردن انجامش بدن من هم جزو اون چند نفر بودم.
ایستادم و از جیبم ساعت سفر در زمان رو آوردم بیرون و به مچم بستم تا بفهمم ساعت چند که ساعت ۲ صبح عه
تصمیم گرفتم از خیابان رد بشم و چون خلوت بود بدون نگاه کردن رد شدم که یک هو یک ماشین داشت بهم نزدیک میشد
بدون دلیل پاهام قفل شده بود و حرکت نمیکردم
خیلی عجیب بود این ساعت ماشین توی جاده؟
چشمام رو بستم و حس خیلی عجیبی داشتم.
کسی داشت جیغ میزد؟جیغ یک زن؟میگه....
هیکاری؟هیکاری دیگه کیه..........
_________________________________________________________
امید وارم که خوشتون اومده باشه♡
لایک و کامنت یادتون نره♡
۳۷۴
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.