عشق اجباری p17
جیمین:چی داری میگی خیلی اذیتش کردی حتی نذاشتی دو هفته از ازدواجتون بگذره
جونگ کوک:اون فقط زیادی لوس بود بخاطر یه موضوع کوچیک طلاق گرفت
جیمین:ا/ت همینجوریش افسرده بود فقط یه اتفاق کوچیک میتونست گریشو در بیاره
جونگ کوک:نمیخوام راجب گذشته ی مسخره ا/ت حرف بزنم
(چند ساعت بعد)
بلند گو:مسافرین محترم هواپیما تا چند لحظه دیگه فرود میاد
(هواپیما فرود میاد و جیمین و جونگ کوک پیاده میشن...داخل فرودگاه)
جونگ کوک:پس کجاست؟
جیمین:اوه اونجاست (جیمین دست تکون میده)
ادمین:بچه ها یه مردی به اسم اقای کیم باید دنبال جونگ کوک و جیمین میومد
جونگ کوک:شما اقای کیم هستید؟
اقای کیم:بله خودمم بابت تاخیر متاسفم چون ترافیک بود لطفا دنبالم بیاید
جونگ کوک:باشه
(جیمین و جونگ کوک سوار ماشین اقای کیم میشن)
اقای کیم:اول از همه باید به هتل برین و بعد داخل یه کافه که باید قبلش صورتتون رو بپوشونین برین تا رئیس رو ببینین
جونگ کوک:باشه
جیمین:میشه من برم خونه ی خواهرم؟خونش همینجاست
اقای کیم:خونه ی خواهرتون؟اسم خواهرتون چیه شاید بدونم خونش کجاست
جیمین:نه نمیشناسینش
اقای کیم:شاید بشناسمش
جیمین:اسمش ا/ته
اقای کیم:نمیشناسمش ولی رئیس گفتن که باید به هتل برین
جیمین:اما من میخوام برم خونه خواهرم
اقای کیم:اما من نمیدونم خونشون کجاست اگه خواهرتون رو میشناختم میبردمتون
جونگ کوک:جیمین بس کن باید بریم هتل تمام
جیمین:...
(به هتل میرسن جونگ کوک و جیمین به اتاقشون میرن...فردا)
...جونگ کوک...
از خواب بلند شدم و اماده شدم و صورتمو پوشوندم جوری که کسی صورتمو نبینه راننده منو به کافه برد روی صندلی نشستم و منتظر رئیس بودم
...ا/ت...
داشتم به یکی از مشتری ها سفارشش رو میدادم که یه مرد رو دیدم وارد کافه شد رئیسم با اشاره بهم گفت که برم پیشش...رفتم پیشش
ا/ت:چیزی شده؟
رئیس:برو یه چیزی به اون مرد بده اون خیلی مهمه
ا/ت:مهمه؟
رئیس:برو
ا/ت:باشه الان میرم سفارشش رو بگیرم
(ا/ت به طرف جونگ کوک میره)
ا/ت:چی میل دارین؟
جونگ کوک:یه ___
...جونگ کوک...
سرمو بلند کردم و...ا/ت رو دیدم باورم نمیشه اون ا/ته توی یه کافه ی معمولی کار میکنه خدای من مثل یه رویاست نمیتونم باور کنم میخواستم بهش بگم که منم جونگ کوک...اما نمیخواستم عصبانیش کنم پس یه چیزی گفتم
جونگ کوک:عام...چ
ا/ت:چی؟
جونگ کوک:چای لط__
ا/ت:چای میخواین؟
جونگ کوک:ب...بله
...جونگ کوک...
به لکنت افتاده بودم بعد از اون همه وقت دوباره تونستم ا/ت رو ببینم ولی رئیس اومد و من مجبور بودم هواسم رو جمع کنم اما چطور؟هر ثانیه چشمم به ا/ت میخورد و هواسم پرت میشد...بلاخره حرف هامون تموم شد و من از کافه رفتم و نزدیک کافه بودم تا وقتی که کار ا/ت تموم شد برم پیشش تا ساعت ۱۲ اونجا بودم که دیدم بلاخره...
#فیک
جونگ کوک:اون فقط زیادی لوس بود بخاطر یه موضوع کوچیک طلاق گرفت
جیمین:ا/ت همینجوریش افسرده بود فقط یه اتفاق کوچیک میتونست گریشو در بیاره
جونگ کوک:نمیخوام راجب گذشته ی مسخره ا/ت حرف بزنم
(چند ساعت بعد)
بلند گو:مسافرین محترم هواپیما تا چند لحظه دیگه فرود میاد
(هواپیما فرود میاد و جیمین و جونگ کوک پیاده میشن...داخل فرودگاه)
جونگ کوک:پس کجاست؟
جیمین:اوه اونجاست (جیمین دست تکون میده)
ادمین:بچه ها یه مردی به اسم اقای کیم باید دنبال جونگ کوک و جیمین میومد
جونگ کوک:شما اقای کیم هستید؟
اقای کیم:بله خودمم بابت تاخیر متاسفم چون ترافیک بود لطفا دنبالم بیاید
جونگ کوک:باشه
(جیمین و جونگ کوک سوار ماشین اقای کیم میشن)
اقای کیم:اول از همه باید به هتل برین و بعد داخل یه کافه که باید قبلش صورتتون رو بپوشونین برین تا رئیس رو ببینین
جونگ کوک:باشه
جیمین:میشه من برم خونه ی خواهرم؟خونش همینجاست
اقای کیم:خونه ی خواهرتون؟اسم خواهرتون چیه شاید بدونم خونش کجاست
جیمین:نه نمیشناسینش
اقای کیم:شاید بشناسمش
جیمین:اسمش ا/ته
اقای کیم:نمیشناسمش ولی رئیس گفتن که باید به هتل برین
جیمین:اما من میخوام برم خونه خواهرم
اقای کیم:اما من نمیدونم خونشون کجاست اگه خواهرتون رو میشناختم میبردمتون
جونگ کوک:جیمین بس کن باید بریم هتل تمام
جیمین:...
(به هتل میرسن جونگ کوک و جیمین به اتاقشون میرن...فردا)
...جونگ کوک...
از خواب بلند شدم و اماده شدم و صورتمو پوشوندم جوری که کسی صورتمو نبینه راننده منو به کافه برد روی صندلی نشستم و منتظر رئیس بودم
...ا/ت...
داشتم به یکی از مشتری ها سفارشش رو میدادم که یه مرد رو دیدم وارد کافه شد رئیسم با اشاره بهم گفت که برم پیشش...رفتم پیشش
ا/ت:چیزی شده؟
رئیس:برو یه چیزی به اون مرد بده اون خیلی مهمه
ا/ت:مهمه؟
رئیس:برو
ا/ت:باشه الان میرم سفارشش رو بگیرم
(ا/ت به طرف جونگ کوک میره)
ا/ت:چی میل دارین؟
جونگ کوک:یه ___
...جونگ کوک...
سرمو بلند کردم و...ا/ت رو دیدم باورم نمیشه اون ا/ته توی یه کافه ی معمولی کار میکنه خدای من مثل یه رویاست نمیتونم باور کنم میخواستم بهش بگم که منم جونگ کوک...اما نمیخواستم عصبانیش کنم پس یه چیزی گفتم
جونگ کوک:عام...چ
ا/ت:چی؟
جونگ کوک:چای لط__
ا/ت:چای میخواین؟
جونگ کوک:ب...بله
...جونگ کوک...
به لکنت افتاده بودم بعد از اون همه وقت دوباره تونستم ا/ت رو ببینم ولی رئیس اومد و من مجبور بودم هواسم رو جمع کنم اما چطور؟هر ثانیه چشمم به ا/ت میخورد و هواسم پرت میشد...بلاخره حرف هامون تموم شد و من از کافه رفتم و نزدیک کافه بودم تا وقتی که کار ا/ت تموم شد برم پیشش تا ساعت ۱۲ اونجا بودم که دیدم بلاخره...
#فیک
۴.۵k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.