چندپارتی
چندپارتی
خیانت!
تهیونگ:امیدوارم ازم این انتظار رو نداشته باشی با کاری که انجام دادی بازهم تورو ببخشم!
مینسو:داری از چیحرف میزنی؟
تهیونگ:خودت بهتر میدونی،نکنه یادت رفته،و یا خودت فقط کاری میکنی تا دوباره گول دروغات رو بخورم.
مینسو:صبر کن منظورت که اون شب نیست!؟
تهیونگ:دقیقا.
مینسو:اون فقط یه اشتباه بود و مطمئن باش دیگه قرار نیست تکرارش کنم.
تهیونگ:و الان میخوای باور کنم؟
مینسو:باور کن دیگه تکرارش نمیکنم.
تهیونگ:باور کردن دوباره بهت دیوونگیه که من انجامش نمیدم.
مینسو:صبر کن فقط یه فرصت دیگه
تهیونگ:تمومه.
پسرک نیمکت پارک رو ترک کرد و با مرتب کردن لباسش راه افتاد به سمت درخروجی پارک چون میخواست این اتفاقات قرارش با مینسو رو همه رو فراموش کنه و برگرده به زندگی قبلش تو همون اوج افسردگی.
میخواست از در پارک بیرون بشه جایی که خاطرههای زیادی بههمراه داشت اولین آشنایی با مینسو و فراموش کردنش.
بیتوجه به صداهای دخترک پاهاش رو برای بیرون شدن از پارک تکون داد تا بتونه از این سرنوشت رهایی پیدا کنه، مگه بَهم قول نداده بودن که تا ابد کنار هم میمونن! واسه هر دو سخت بود تا قول که بَهم داده بودن رو از یاد ببرن اما مینسو چطور تونسته بود بدون فکر به تهیونگ و حسش بهش خیانت کنه!
مینسو:پس حداقل بِهم گوش بده چرا انجامش دادم لطفا!
پسرک به بغض که بیصدا شکسته بود توجهای نکرد چون دوباره نمیتونست باورم کنه مینسو تنها چیزی بود که براش از این دنیا مونده بود.
چند لحظه ایستاد و به حرف مینسو فکر کرد، و بعد لب زد
تهیونگ:واسم مهم نیست نباید از اول بهت اعتقاد میکردم نباید وابسته تو میشدم با اینکه میدونستم من فقط واسه تنهایی و غمگین بودن به دنیا اومدهام.
بعد از نشنیدن جوابی از نزد دخترک لبخند تلخی گوشه لبش نشست و تو دلش گفت(نباید بهت اعتماد میکردم مینسو! الان چجوری باور کنم توهم رفتی)
دستاش رو تو جیب شلوارش جا داد و بعد از دیدن اینکه فقط چند ثانیه مونده تا چراغراهنما رنگ قرمز رو بهخود بگيره...
چند قدم از خیابان دور شده بود،ولی با صدای جیغ دختری که براش آشنایی داشت تو جاش میخکوب شد،و چشماش رومحکم بست نباید چیزی که تو ذهنش تصور میکرد اتفاق افتاده باشه.
سریع برگشت و به جمعیت زیادی که دور هم جمع شده بودند خیره شد دوید و با پس زدن تعدادی از مردم خودش رو به دخترکش رسوند.
توجهای به اشکای که مانع دیدش میشد و جلو دیدش رو تار میکرد نکرد و به سمت دخترکش که غرق خون افتاده بود کف خیابان خم شد.
تنها جملهای که تونست به زبون بیاره
تهیونگ:مینسو شوخی خوبی نیست بهتره پاشی....
بود به بهونه اینکه اینم ممکنه یکی از اون کابوس های شبانهاش باشه به خودش دلداری میداد و سعی میکرد یجوری خودش رو بيدار کنه.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
امیدوارم دوسش داشته باشین💖🎀
نظرتون
#درخواستی
#چندپارتی
#فیک
خیانت!
تهیونگ:امیدوارم ازم این انتظار رو نداشته باشی با کاری که انجام دادی بازهم تورو ببخشم!
مینسو:داری از چیحرف میزنی؟
تهیونگ:خودت بهتر میدونی،نکنه یادت رفته،و یا خودت فقط کاری میکنی تا دوباره گول دروغات رو بخورم.
مینسو:صبر کن منظورت که اون شب نیست!؟
تهیونگ:دقیقا.
مینسو:اون فقط یه اشتباه بود و مطمئن باش دیگه قرار نیست تکرارش کنم.
تهیونگ:و الان میخوای باور کنم؟
مینسو:باور کن دیگه تکرارش نمیکنم.
تهیونگ:باور کردن دوباره بهت دیوونگیه که من انجامش نمیدم.
مینسو:صبر کن فقط یه فرصت دیگه
تهیونگ:تمومه.
پسرک نیمکت پارک رو ترک کرد و با مرتب کردن لباسش راه افتاد به سمت درخروجی پارک چون میخواست این اتفاقات قرارش با مینسو رو همه رو فراموش کنه و برگرده به زندگی قبلش تو همون اوج افسردگی.
میخواست از در پارک بیرون بشه جایی که خاطرههای زیادی بههمراه داشت اولین آشنایی با مینسو و فراموش کردنش.
بیتوجه به صداهای دخترک پاهاش رو برای بیرون شدن از پارک تکون داد تا بتونه از این سرنوشت رهایی پیدا کنه، مگه بَهم قول نداده بودن که تا ابد کنار هم میمونن! واسه هر دو سخت بود تا قول که بَهم داده بودن رو از یاد ببرن اما مینسو چطور تونسته بود بدون فکر به تهیونگ و حسش بهش خیانت کنه!
مینسو:پس حداقل بِهم گوش بده چرا انجامش دادم لطفا!
پسرک به بغض که بیصدا شکسته بود توجهای نکرد چون دوباره نمیتونست باورم کنه مینسو تنها چیزی بود که براش از این دنیا مونده بود.
چند لحظه ایستاد و به حرف مینسو فکر کرد، و بعد لب زد
تهیونگ:واسم مهم نیست نباید از اول بهت اعتقاد میکردم نباید وابسته تو میشدم با اینکه میدونستم من فقط واسه تنهایی و غمگین بودن به دنیا اومدهام.
بعد از نشنیدن جوابی از نزد دخترک لبخند تلخی گوشه لبش نشست و تو دلش گفت(نباید بهت اعتماد میکردم مینسو! الان چجوری باور کنم توهم رفتی)
دستاش رو تو جیب شلوارش جا داد و بعد از دیدن اینکه فقط چند ثانیه مونده تا چراغراهنما رنگ قرمز رو بهخود بگيره...
چند قدم از خیابان دور شده بود،ولی با صدای جیغ دختری که براش آشنایی داشت تو جاش میخکوب شد،و چشماش رومحکم بست نباید چیزی که تو ذهنش تصور میکرد اتفاق افتاده باشه.
سریع برگشت و به جمعیت زیادی که دور هم جمع شده بودند خیره شد دوید و با پس زدن تعدادی از مردم خودش رو به دخترکش رسوند.
توجهای به اشکای که مانع دیدش میشد و جلو دیدش رو تار میکرد نکرد و به سمت دخترکش که غرق خون افتاده بود کف خیابان خم شد.
تنها جملهای که تونست به زبون بیاره
تهیونگ:مینسو شوخی خوبی نیست بهتره پاشی....
بود به بهونه اینکه اینم ممکنه یکی از اون کابوس های شبانهاش باشه به خودش دلداری میداد و سعی میکرد یجوری خودش رو بيدار کنه.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
امیدوارم دوسش داشته باشین💖🎀
نظرتون
#درخواستی
#چندپارتی
#فیک
۱.۵k
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.