مافیای سختگیر part 38
ا.ت : ... باشه
کوک : واقعا
ا.ت : ... اره ... بریم بخوابیم
کوک : بریم
ا.ت ویو
کوک بهم گفت که امشب را پیشش بخوابم . چیزی بهش نگفتم که گفت اشکالی نداره و بلند شد که بره که یهو گفتم باشه چون امروز برای کوک روز سختی بوده برای همین تصمیم گرفتم که ناراحتش نکنم و برم پیشش بخوابم. با کوک رفتیم بالا و رفتیم داخل اتاقش خوابیدیم و کوک چراغ ها را خاموش کرد . بینمون سکوت بود. چند دقیقه اینطوری گذشت که دیدم کوک بیداره و بهش گفتم
ا.ت : تو هم خوابت نمیبره
کوک : نه
ا.ت : به چیزی ... داشتی فکر میکردی
کوک : خب ... راستش داشتم به ...
کوک ویو
داشتم میرفتم داخل اتاقم که یهو ا.ت گفت باشه . از اینکه قبول کرده بود خوشحال شده بودم و باهم رفتیم داخل اتاقم و خوابیدیم. بینمون سکوت بود . راستش خوابم نمیبرد چون داشتم به این فکر میکردم که به ا.ت بگم دوستش دارم یانه . که یهو ا.ت پرسید به چی داری فکر میکنی. داشتم میگفتم که یهو صدای شلیک تفنگ و تیراندازی اومد . با ا.ت سریع از روی تخت بلند شدیم و رفتیم پایین تا ببینیم چی شده . لعنتی بهمون حمله کردن . از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم بادیگارد ها و افراد اون ها دارن تیراندازی میکنن . سریع رفتم داخل اتاقم و رفتم سمت میز و کشو را باز کردم و تفنگم را برداشتم و گذاشتم پشتم و به مایکل گفتم که بازم افراد بفرسته رفتم داخل سالن و دیدم ا.ت داره از پنجره بیرون را نگاه میکنه که بهش گفتم
کوک: ا.تتتت سریع برووو داخل اتاق من و در هم قفل کن و تا من نیومدم از اتاق نیا بیرون ( نگران و با عجله )
ا.ت : ... اما.. کوک
کوک : بدوووو .. سریع ( باعجله )
ا.ت : ... باشه .. ( رفت )
ا.ت ویو
با کوک داشتیم حرف میزدیم که یهو صدای شلیک و تیراندازی اومد . سریع رفتیم پایین و کوک رفت داخل اتاقش و من هم داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم . یعنی چرا بهمون حمله شده ... مگه کوک چیکار کرده .... که یهو کوک اومد و بهم گفت که برم داخل اتاقش و درهم قفل کنم . خواستم مخالفت کنم چون میخواستم پیشش باشم اما اصرار کرد و من هم گفتم باشه و رفتم داخل اتاق کوک و همونطور که کوک گفت در را قفل کردم . همینطوری داشتم دور خودم تاب میخوردم .. خیلی استرس داشتم اگه کوک طوریش بشه چیی ...
کوک ویو
به ا.ت گفت که بره داخل اتاقم و در را قفل کنه . نمیخواستم که بلایی سر ا.ت بیاد چون اون بی تقصیره و اگه طوریش بشه نمیتونم طاقت بیارم داشت مخالفت میکرد اما دوباره بهش گفتم که بره که قبول کرد و رفت . من هم رفتم داخل حیاط و تفنگم را از پشتم در اوردم و رفتم پشت یکی از درخت های حیاط قایم شدم .... همینطوری داشتیم شلیک میکردیم که یهو به یه ون مشکی نگاه کردم که انگار افراد خودمون بودن و حواسم پرت شد که یهو گرمی سمت بازوم احساس کردم . به بازوم که نگاه کردم دیدم داره خون میاد . اهمیتی ندادم و رفتم پیش ون . افراد از ون اومدن بیرون و رفتن سمت بقیه
مایکل: قربان .. دستتون ..
کوک : اشکالی نداره .. بیا بریم
مایکل : باشه
کوک ویو
بعد از چند دقیقه دیگه تیراندازی تموم شد و اون ها رفتنند . به مایکل گفتم که به بادیگارد ها بگه جسد ها را جمع کنن و ببرن و اومدم داخل خونه . وااییییی حواسم از ا.ت رفت . با نگرانی رفتم سمت اتاقم و دیدم ...
ا.ت ویو
خیلی ترسیده بودم و خیلی هم استرس داشتم که کوک چیزیش نشه . با خودم گفتم که برم پایین چون اینجا اخه چیکار کنم اما کوک بهم گفت که وایسم ... اما نمیتونم همینطوری دست روی دست بزارم . اروم قفل در را باز کردم و اومدم بیرون و از پله ها اومدم پایین و اومدم داخل سالن و منتظر کوک بودم . بعد از چند مین همینطوری داشت صدای شلیک و تیراندازی میومد . با خودم گفتم که برم و به پلیس زنگ بزنم . گوشیم بالا داخل اتاقم بود رفتم بالا و گوشیم را برداشتم و خواستم زنگ بزنم که یهو .....
پارت ۳۸ تموم شد ⭐❤️🥰🥰✨
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍☺️🙃🪽🙃
امیدوارم خوشتون بیاد ✨🤍✨🫠🪐
شرط:
لایک : ۳۵
کامنت : ۲۵
کوک : واقعا
ا.ت : ... اره ... بریم بخوابیم
کوک : بریم
ا.ت ویو
کوک بهم گفت که امشب را پیشش بخوابم . چیزی بهش نگفتم که گفت اشکالی نداره و بلند شد که بره که یهو گفتم باشه چون امروز برای کوک روز سختی بوده برای همین تصمیم گرفتم که ناراحتش نکنم و برم پیشش بخوابم. با کوک رفتیم بالا و رفتیم داخل اتاقش خوابیدیم و کوک چراغ ها را خاموش کرد . بینمون سکوت بود. چند دقیقه اینطوری گذشت که دیدم کوک بیداره و بهش گفتم
ا.ت : تو هم خوابت نمیبره
کوک : نه
ا.ت : به چیزی ... داشتی فکر میکردی
کوک : خب ... راستش داشتم به ...
کوک ویو
داشتم میرفتم داخل اتاقم که یهو ا.ت گفت باشه . از اینکه قبول کرده بود خوشحال شده بودم و باهم رفتیم داخل اتاقم و خوابیدیم. بینمون سکوت بود . راستش خوابم نمیبرد چون داشتم به این فکر میکردم که به ا.ت بگم دوستش دارم یانه . که یهو ا.ت پرسید به چی داری فکر میکنی. داشتم میگفتم که یهو صدای شلیک تفنگ و تیراندازی اومد . با ا.ت سریع از روی تخت بلند شدیم و رفتیم پایین تا ببینیم چی شده . لعنتی بهمون حمله کردن . از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم بادیگارد ها و افراد اون ها دارن تیراندازی میکنن . سریع رفتم داخل اتاقم و رفتم سمت میز و کشو را باز کردم و تفنگم را برداشتم و گذاشتم پشتم و به مایکل گفتم که بازم افراد بفرسته رفتم داخل سالن و دیدم ا.ت داره از پنجره بیرون را نگاه میکنه که بهش گفتم
کوک: ا.تتتت سریع برووو داخل اتاق من و در هم قفل کن و تا من نیومدم از اتاق نیا بیرون ( نگران و با عجله )
ا.ت : ... اما.. کوک
کوک : بدوووو .. سریع ( باعجله )
ا.ت : ... باشه .. ( رفت )
ا.ت ویو
با کوک داشتیم حرف میزدیم که یهو صدای شلیک و تیراندازی اومد . سریع رفتیم پایین و کوک رفت داخل اتاقش و من هم داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم . یعنی چرا بهمون حمله شده ... مگه کوک چیکار کرده .... که یهو کوک اومد و بهم گفت که برم داخل اتاقش و درهم قفل کنم . خواستم مخالفت کنم چون میخواستم پیشش باشم اما اصرار کرد و من هم گفتم باشه و رفتم داخل اتاق کوک و همونطور که کوک گفت در را قفل کردم . همینطوری داشتم دور خودم تاب میخوردم .. خیلی استرس داشتم اگه کوک طوریش بشه چیی ...
کوک ویو
به ا.ت گفت که بره داخل اتاقم و در را قفل کنه . نمیخواستم که بلایی سر ا.ت بیاد چون اون بی تقصیره و اگه طوریش بشه نمیتونم طاقت بیارم داشت مخالفت میکرد اما دوباره بهش گفتم که بره که قبول کرد و رفت . من هم رفتم داخل حیاط و تفنگم را از پشتم در اوردم و رفتم پشت یکی از درخت های حیاط قایم شدم .... همینطوری داشتیم شلیک میکردیم که یهو به یه ون مشکی نگاه کردم که انگار افراد خودمون بودن و حواسم پرت شد که یهو گرمی سمت بازوم احساس کردم . به بازوم که نگاه کردم دیدم داره خون میاد . اهمیتی ندادم و رفتم پیش ون . افراد از ون اومدن بیرون و رفتن سمت بقیه
مایکل: قربان .. دستتون ..
کوک : اشکالی نداره .. بیا بریم
مایکل : باشه
کوک ویو
بعد از چند دقیقه دیگه تیراندازی تموم شد و اون ها رفتنند . به مایکل گفتم که به بادیگارد ها بگه جسد ها را جمع کنن و ببرن و اومدم داخل خونه . وااییییی حواسم از ا.ت رفت . با نگرانی رفتم سمت اتاقم و دیدم ...
ا.ت ویو
خیلی ترسیده بودم و خیلی هم استرس داشتم که کوک چیزیش نشه . با خودم گفتم که برم پایین چون اینجا اخه چیکار کنم اما کوک بهم گفت که وایسم ... اما نمیتونم همینطوری دست روی دست بزارم . اروم قفل در را باز کردم و اومدم بیرون و از پله ها اومدم پایین و اومدم داخل سالن و منتظر کوک بودم . بعد از چند مین همینطوری داشت صدای شلیک و تیراندازی میومد . با خودم گفتم که برم و به پلیس زنگ بزنم . گوشیم بالا داخل اتاقم بود رفتم بالا و گوشیم را برداشتم و خواستم زنگ بزنم که یهو .....
پارت ۳۸ تموم شد ⭐❤️🥰🥰✨
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍☺️🙃🪽🙃
امیدوارم خوشتون بیاد ✨🤍✨🫠🪐
شرط:
لایک : ۳۵
کامنت : ۲۵
۳۱.۳k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.