pawn/پارت ۱۰۳
تهیونگ توی ماشینش نشسته بود...
جلوی خونه ی چویی مینهو...
منتظر بود یکی از اعضای خونه بیرون بیاد تا بره و صحبت کنه...
که یه دفعه دید ا/ت با ماشینش از در حیاط بیرون اومد... سریع ماشینشو روشن کرد... فاصله ی کمی با ا/ت داشت... وقتی هنوز ماشین ا/ت وارد خیابون نشده بود رفت و راهشو سد کرد... ا/ت با دیدن تهیونگ روبروی خودش جا خورد... تهیونگ داشت بهش نگاه میکرد... ا/ت هم مبهوت بهش زل زده بود... ته دلش طوری خالی شده بود که نمیتونست عکس العملی نشون بده... یوجین که صندلی پشت نشسته بود و کمربندشو بسته بود پرسید: مامی.. چی شد؟...
چون قدش نمیرسید متوجه جلو نشده بود... توی همین لحظه تهیونگ از ماشین پیاده شد...
ا/ت با نگرانی گفت: یوجینا... سر جات بشین الان میام...
جملشو که تموم کرد از ماشین پیاده شد... کمی از ماشین خودش دور شد مبادا یوجین چیزی بشنوه...
با تهیونگ روبرو شد... سعی کرد ضعف خودشو نشون نده... سعی کرد تهیونگ متوجه ترسش نشه... برای همین قیافه ای شاکی به خودش گرفت و خیلی جدی گفت: برای چی راهمو بستی؟ اینجا چیکار میکنی؟...
تهیونگ نگاه نافذش رو به چشمای ا/ت دوخته بود... بدون توجه به سوال ا/ت گفت: پدر بچت کیه؟...
ا/ت شوک شد... این همون چیزی بود که ازش میترسید...
ولی عقب نشینی نکرد... برای اینکه در مقابل سوال ناگهانی تهیونگ هم از خودش دفاع کنه و هم بهش ضربه بزنه پوزخندی زد و گفت: پدرش همونیه که باهاش به تو خیانت کردم!...
حرفشو که زد روشو برگردوند که به سمت ماشینش بره ولی تهیونگ محکم مچ دستشو گرفت و جلو کشیدش... چونشو گرفت... صاف توی چشماش نگاه کرد و گفت: من حوصله ی نبش قبر گذشته ها و نیش و کنایه بازی با تو رو ندارم... روراست جوابمو بده!...
ا/ت حسابی عصبانی شده بود... میخواست حرف بزنه که صدای در ماشین اومد... یوجین در رو باز کرده بود... تهیونگ با دیدن یوجین سریع ا/ت رو رها کرد...
ا/ت به سمت یوجین رفت... روی پاهاش نشست و یوجینو بغل کرد... بوسیدش و گفت: برای چی پیاده شدی دخترم... مگه نگفتم تو ماشین بمون...
یوجین به پشت سر ا/ت نگاه میکرد... تهیونگ رو دیده بود... دستشو به سمت تهیونگ دراز کرد و گفت: اون دوستمه... چرا داشتین دعوا میکردین؟...
تهیونگ جلو رفت... آغوششو برای یوجین باز کرد... یوجین هم خودشو بهش رسوند... وقتی تهیونگ بغلش کرد گونشو بوسید و گفت: دعوا نمیکردیم... داشتم از مامانت میخواستم اجازه بده باهات بازی کنم...
ا/ت پاشد... به یوجین و تهیونگ نگاه میکرد... باور کردنی نبود!... هرچقدر میخواست جلوی دیدارشونو بگیره بلاخره شکست خورد!... مدام توی دلش تکرار میکرد: نمیزارم دخترمو ازم بگیری!... یوجینو بهت نمیدم!...
تهیونگ هنوزم داشت با یوجین حرف میزد... ا/ت وسط حرفش پرید و گفت: یوجین... عزیزم... لطفا برگرد تو ماشین...
جلوی خونه ی چویی مینهو...
منتظر بود یکی از اعضای خونه بیرون بیاد تا بره و صحبت کنه...
که یه دفعه دید ا/ت با ماشینش از در حیاط بیرون اومد... سریع ماشینشو روشن کرد... فاصله ی کمی با ا/ت داشت... وقتی هنوز ماشین ا/ت وارد خیابون نشده بود رفت و راهشو سد کرد... ا/ت با دیدن تهیونگ روبروی خودش جا خورد... تهیونگ داشت بهش نگاه میکرد... ا/ت هم مبهوت بهش زل زده بود... ته دلش طوری خالی شده بود که نمیتونست عکس العملی نشون بده... یوجین که صندلی پشت نشسته بود و کمربندشو بسته بود پرسید: مامی.. چی شد؟...
چون قدش نمیرسید متوجه جلو نشده بود... توی همین لحظه تهیونگ از ماشین پیاده شد...
ا/ت با نگرانی گفت: یوجینا... سر جات بشین الان میام...
جملشو که تموم کرد از ماشین پیاده شد... کمی از ماشین خودش دور شد مبادا یوجین چیزی بشنوه...
با تهیونگ روبرو شد... سعی کرد ضعف خودشو نشون نده... سعی کرد تهیونگ متوجه ترسش نشه... برای همین قیافه ای شاکی به خودش گرفت و خیلی جدی گفت: برای چی راهمو بستی؟ اینجا چیکار میکنی؟...
تهیونگ نگاه نافذش رو به چشمای ا/ت دوخته بود... بدون توجه به سوال ا/ت گفت: پدر بچت کیه؟...
ا/ت شوک شد... این همون چیزی بود که ازش میترسید...
ولی عقب نشینی نکرد... برای اینکه در مقابل سوال ناگهانی تهیونگ هم از خودش دفاع کنه و هم بهش ضربه بزنه پوزخندی زد و گفت: پدرش همونیه که باهاش به تو خیانت کردم!...
حرفشو که زد روشو برگردوند که به سمت ماشینش بره ولی تهیونگ محکم مچ دستشو گرفت و جلو کشیدش... چونشو گرفت... صاف توی چشماش نگاه کرد و گفت: من حوصله ی نبش قبر گذشته ها و نیش و کنایه بازی با تو رو ندارم... روراست جوابمو بده!...
ا/ت حسابی عصبانی شده بود... میخواست حرف بزنه که صدای در ماشین اومد... یوجین در رو باز کرده بود... تهیونگ با دیدن یوجین سریع ا/ت رو رها کرد...
ا/ت به سمت یوجین رفت... روی پاهاش نشست و یوجینو بغل کرد... بوسیدش و گفت: برای چی پیاده شدی دخترم... مگه نگفتم تو ماشین بمون...
یوجین به پشت سر ا/ت نگاه میکرد... تهیونگ رو دیده بود... دستشو به سمت تهیونگ دراز کرد و گفت: اون دوستمه... چرا داشتین دعوا میکردین؟...
تهیونگ جلو رفت... آغوششو برای یوجین باز کرد... یوجین هم خودشو بهش رسوند... وقتی تهیونگ بغلش کرد گونشو بوسید و گفت: دعوا نمیکردیم... داشتم از مامانت میخواستم اجازه بده باهات بازی کنم...
ا/ت پاشد... به یوجین و تهیونگ نگاه میکرد... باور کردنی نبود!... هرچقدر میخواست جلوی دیدارشونو بگیره بلاخره شکست خورد!... مدام توی دلش تکرار میکرد: نمیزارم دخترمو ازم بگیری!... یوجینو بهت نمیدم!...
تهیونگ هنوزم داشت با یوجین حرف میزد... ا/ت وسط حرفش پرید و گفت: یوجین... عزیزم... لطفا برگرد تو ماشین...
۲۵.۵k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.