قسمت(3)
یه مانتوی قهوه ای پوشیدم بایه شلوار جین
قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و چهارتا شیویدو ریختم
بیرون.اهل آرایش نبودم و درضمن وقتشم نداشتم...پس بیخیالش شدم و روبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!!
ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد!
باهم ازاتاق خارج شدیم.خونه ماجوری بودکه برای بیرون رفت ازخونه باید از روبروی هال می گذشتی و به این شکل
آشپزخونه کامال به هال دید داشت.
مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخندمهربون روی
لبش روبه ارغوان گفت:باالخره تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید!
ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده.
اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟!
نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام...
مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟!
روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ.
وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه!
ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم.
وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کالس گذشته بود...
ارغوان باجیغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟!
بابی قیدی شونه ای باال انداختم وگفتم:بیخی بابا!مثال میخواد چیکارکنه؟!
بی خیال به سمت در کالس رفتم و در زدم...بااجازه حسینی وارد شدیم.
استاد بادیدن ما عینکش وروی بینیش جابه جا کرد ومعترض گفت:می دونید ساعت چنده خانوما؟؟!
با پررویی ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد... 8 وهیفده دقیقه صبح به وقت تهران.
کالس یهو رفت رو هوا...
استاد باعصبانیت گفت:دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟!!
با این حرفش ازکوره دررفتم...
استاد بداخالق همیشگی..مثل این که یادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته...بیخیال بابا!با
اینکه دلم ازش پره ولی می دونم اگه چیزی بهش بگم قاطی می کنه پدرم ودرمیاره...
کامال از جواب دادن به حسینی منصرف شده بودم اما...لحن تمسخرآمیزش که روبه بچه ها می گفت:"می
بینین؟؟!!!دانشجوهایی مثه این خانوم فقط بلدن مسخره بازی دربیارن و بس." بدجور آتیشیم کرد...
از اون بدتر وقتی بود که رادوین)یه هم کالسی فوق العاده مزخرف ودیوونه که بامنم سره جنگ داره( در تایید حرف
حسینی،با لحن خاص ومعناداری گفت: بله استاد...متاسفانه همینان که وجهه ی مارم خراب کردن.
وبه سمتم برگشت وپوزخندی بهم زد...دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.رو کردم به استادوگفتم:آقای حسینی فکر نمی
کنید که نیم ساعت تاخیرشما از 75 دیقه تاخیر من بیشتربوده؟؟!!
این ارغوان دیوونه هی نیشگونم می گرفت وازم می خواست که تمومش کنم.
حسینی که انتظار این حرف وازمن نداشت گفت: من برای تاخیرم دلیل داشتم.
قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و چهارتا شیویدو ریختم
بیرون.اهل آرایش نبودم و درضمن وقتشم نداشتم...پس بیخیالش شدم و روبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!!
ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد!
باهم ازاتاق خارج شدیم.خونه ماجوری بودکه برای بیرون رفت ازخونه باید از روبروی هال می گذشتی و به این شکل
آشپزخونه کامال به هال دید داشت.
مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخندمهربون روی
لبش روبه ارغوان گفت:باالخره تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید!
ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده.
اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟!
نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام...
مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟!
روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ.
وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه!
ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم.
وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کالس گذشته بود...
ارغوان باجیغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟!
بابی قیدی شونه ای باال انداختم وگفتم:بیخی بابا!مثال میخواد چیکارکنه؟!
بی خیال به سمت در کالس رفتم و در زدم...بااجازه حسینی وارد شدیم.
استاد بادیدن ما عینکش وروی بینیش جابه جا کرد ومعترض گفت:می دونید ساعت چنده خانوما؟؟!
با پررویی ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد... 8 وهیفده دقیقه صبح به وقت تهران.
کالس یهو رفت رو هوا...
استاد باعصبانیت گفت:دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟!!
با این حرفش ازکوره دررفتم...
استاد بداخالق همیشگی..مثل این که یادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته...بیخیال بابا!با
اینکه دلم ازش پره ولی می دونم اگه چیزی بهش بگم قاطی می کنه پدرم ودرمیاره...
کامال از جواب دادن به حسینی منصرف شده بودم اما...لحن تمسخرآمیزش که روبه بچه ها می گفت:"می
بینین؟؟!!!دانشجوهایی مثه این خانوم فقط بلدن مسخره بازی دربیارن و بس." بدجور آتیشیم کرد...
از اون بدتر وقتی بود که رادوین)یه هم کالسی فوق العاده مزخرف ودیوونه که بامنم سره جنگ داره( در تایید حرف
حسینی،با لحن خاص ومعناداری گفت: بله استاد...متاسفانه همینان که وجهه ی مارم خراب کردن.
وبه سمتم برگشت وپوزخندی بهم زد...دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.رو کردم به استادوگفتم:آقای حسینی فکر نمی
کنید که نیم ساعت تاخیرشما از 75 دیقه تاخیر من بیشتربوده؟؟!!
این ارغوان دیوونه هی نیشگونم می گرفت وازم می خواست که تمومش کنم.
حسینی که انتظار این حرف وازمن نداشت گفت: من برای تاخیرم دلیل داشتم.
۲.۴k
۰۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.