پارت ۶ فیک: جرقه عشق
ویو ات
شب بود ومنم داشتم تو نور چراغ های خیابون به سمت خونم میرفتم ،ای خدا حتی یه تاکسی کوفتی هم پیدا نمیشه،خودم هم میترسم که سوار ماشین های شخصی بشم ،خدا لعنتت کنه شوگا که به جز زحمت و عذاب چیز دیگه ای برام نداری حالا من با این کفش های پاشنه بلند و این لباس چطوری با امنیت به خونم برم؟وای خدا اگه یه فرد مستی جلوم قرار گرف چیکار کنم؟نه نه این اتفاق نمیوفته من دختر شجاعی هستم پس هیچی نمیشه
داشتم به خو م امید میدادم که یه ماشین مشکی با شیشه های دودی جلوم وایساد خیلی ترسیده بودم برا همین نای حرکت نداشتم و پاهام به زمین میخکوب شد و چشامو اونقدر باز کرده بودم که نزدیک بود بیوفتن بیرون،فقط تماشاگر این صحنه هولناک بودم
دوتا مرد گنده با کت شلوار مشکی پیاده شدن و اومدن سمت من و من عقب رفتم و گفتم:برین عقب ،همونجا وایسین و جلونیاین
میخاستم داد بزنم که یه دستمالی جلو دهنم گذاشتن و بعد چشام سیاهی رف و دیگه چیزی ندیدم.....
ویو کوک
الان ۱ساعت بود که داشتم با این هرزه حال میکردم دیگه داش جر میخورد و خودم هم دیگه خسته شده بودم پس ازش بیرون کشیدم و خودمو با دستمال تمیز کردم ویه دسته پول براش پرت کردم،ولی اون فکر کنم بیهوش شده بود فکر نکنم ماه ها بتونه راه بره،یه پوزخندی زدم و کتمو برداشتم و انداختم رو شونم و از اتاق زدم بیرون تلو تلو از پله های بار پایین رفتم وبادیگارد وقتی حالمو دید اومد جلو و زیر شونمو گرف و منو گذاش به ماشین وسمت عمارت راه افتاد
رسیدیم به عمارت و بادیگارد پیاده شد و در ماشین رو برام باز کردوپیاده شدم و زیر شونمو گرف وداشت منو داخل میبرد که یکی از بادیگارد ها اومد جلو وگف:ارباب دستوری که داده بودین عملی شد
هیچی یادم نمیومد به خاطر مستی پس پرسیدم:چه دستوری؟
ارباب مگه یادتون نیس؟
من الان حتی اسمم هم یادم نیس زود باش بنال
ارباب همسر شوگا رو میگم،همونی که گفته بودین بدزدیمش
شوگا دیگه کدوم خریه؟
ارباب ،دشمنتون ،همونی که رقیب و بزرگ ترین دشمنتونه و صاحب شرکت فلان
اهان حالا اون عوضی رو یادم اومد باشه حالا تو یکی از اتاق های عمارت زندانیش کنید و حواستون بهش باشه تا فردا خودم رسیدگی کنم الان حالم خوب نیس
چشم ارباب
بعد بادیگارد منو برد داخل و با چهره نگرون اجوما روبه رو شدم(اجوما منو از بچگی بزرگ کرده بود و خوب میشناخت و درست مثل مادرم بود)اومد جلو که چیزی بگه که گفتم:اجوما الان حالم اصلا خوب نیس پس شروع نکن،اجوما چون منو میشناخت میدونس که من یه حرفو چن بار نمیگم پس ساکت شدو به بادیگارد گفتم که منو به اتاقم که طبقه بالا بود ببره
پس از پله ها بالارفتیم و بادیگارد منو رو تخت گذاش بعد مرخصش کردم و رف بیرون ودرو بس
منم انگار با تبر زده بودن کمرم،چون یه هفته ای میشد که کسیو به فاک نداده بودم برا همین کمرم یکم گرفته بود و خیلی خسته بودم پس چشامو بستم و به خواب عمیقی رفتم.....
خوب از حالا به بعد قراره که کلی اتفاق باحال بیوفته پس حمایت کنین لطفا تاانرژی بگیرم😘😘
شب بود ومنم داشتم تو نور چراغ های خیابون به سمت خونم میرفتم ،ای خدا حتی یه تاکسی کوفتی هم پیدا نمیشه،خودم هم میترسم که سوار ماشین های شخصی بشم ،خدا لعنتت کنه شوگا که به جز زحمت و عذاب چیز دیگه ای برام نداری حالا من با این کفش های پاشنه بلند و این لباس چطوری با امنیت به خونم برم؟وای خدا اگه یه فرد مستی جلوم قرار گرف چیکار کنم؟نه نه این اتفاق نمیوفته من دختر شجاعی هستم پس هیچی نمیشه
داشتم به خو م امید میدادم که یه ماشین مشکی با شیشه های دودی جلوم وایساد خیلی ترسیده بودم برا همین نای حرکت نداشتم و پاهام به زمین میخکوب شد و چشامو اونقدر باز کرده بودم که نزدیک بود بیوفتن بیرون،فقط تماشاگر این صحنه هولناک بودم
دوتا مرد گنده با کت شلوار مشکی پیاده شدن و اومدن سمت من و من عقب رفتم و گفتم:برین عقب ،همونجا وایسین و جلونیاین
میخاستم داد بزنم که یه دستمالی جلو دهنم گذاشتن و بعد چشام سیاهی رف و دیگه چیزی ندیدم.....
ویو کوک
الان ۱ساعت بود که داشتم با این هرزه حال میکردم دیگه داش جر میخورد و خودم هم دیگه خسته شده بودم پس ازش بیرون کشیدم و خودمو با دستمال تمیز کردم ویه دسته پول براش پرت کردم،ولی اون فکر کنم بیهوش شده بود فکر نکنم ماه ها بتونه راه بره،یه پوزخندی زدم و کتمو برداشتم و انداختم رو شونم و از اتاق زدم بیرون تلو تلو از پله های بار پایین رفتم وبادیگارد وقتی حالمو دید اومد جلو و زیر شونمو گرف و منو گذاش به ماشین وسمت عمارت راه افتاد
رسیدیم به عمارت و بادیگارد پیاده شد و در ماشین رو برام باز کردوپیاده شدم و زیر شونمو گرف وداشت منو داخل میبرد که یکی از بادیگارد ها اومد جلو وگف:ارباب دستوری که داده بودین عملی شد
هیچی یادم نمیومد به خاطر مستی پس پرسیدم:چه دستوری؟
ارباب مگه یادتون نیس؟
من الان حتی اسمم هم یادم نیس زود باش بنال
ارباب همسر شوگا رو میگم،همونی که گفته بودین بدزدیمش
شوگا دیگه کدوم خریه؟
ارباب ،دشمنتون ،همونی که رقیب و بزرگ ترین دشمنتونه و صاحب شرکت فلان
اهان حالا اون عوضی رو یادم اومد باشه حالا تو یکی از اتاق های عمارت زندانیش کنید و حواستون بهش باشه تا فردا خودم رسیدگی کنم الان حالم خوب نیس
چشم ارباب
بعد بادیگارد منو برد داخل و با چهره نگرون اجوما روبه رو شدم(اجوما منو از بچگی بزرگ کرده بود و خوب میشناخت و درست مثل مادرم بود)اومد جلو که چیزی بگه که گفتم:اجوما الان حالم اصلا خوب نیس پس شروع نکن،اجوما چون منو میشناخت میدونس که من یه حرفو چن بار نمیگم پس ساکت شدو به بادیگارد گفتم که منو به اتاقم که طبقه بالا بود ببره
پس از پله ها بالارفتیم و بادیگارد منو رو تخت گذاش بعد مرخصش کردم و رف بیرون ودرو بس
منم انگار با تبر زده بودن کمرم،چون یه هفته ای میشد که کسیو به فاک نداده بودم برا همین کمرم یکم گرفته بود و خیلی خسته بودم پس چشامو بستم و به خواب عمیقی رفتم.....
خوب از حالا به بعد قراره که کلی اتفاق باحال بیوفته پس حمایت کنین لطفا تاانرژی بگیرم😘😘
۲.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.