تیمارستان انسان ها
تیمارستان انسان ها
part 19
گوشیمو خاموش کردم و زدمش شارژ و رفتم پایین.
_بدو بیا دیگه شروع شددد.
_ اوکی اوکی.
ب مبل جلوی تلویزیون نگا کردم. اون دوتا ت بغل هم بودن.
_ اه اه اه چندشااااا.
_ بهتر از توعه ک عشقت الان بستریه.
_ جیمین این حرفو نزن.
بغض داشت خفم میکرد. چشام پر اشک شده بود. سعی کردم بغضمو کنترل کنم و گفتم: من خوابم میاد، فعلا..
بی توجه ب مکالمه بین مارلین و جیمین رفتم بالا ت اتاق و رو تخت دراز کشیدم. اونجا موندن واقعا کار اشتباهی بود، هرچه قدر فکر کردم ب همین نتیجه رسیدم.
بلند شدم و رفتم تا وسایلمو جمع کنم و شب برم پیش کوک، شاید اونجا حالم بهتر می بود.
وسایلامو جمع کردم و گوشیمو از شارژ کشیدم و رفتم پایین.
دوباره بغض گلومو گرفته بود. با صدایی ک انگار از ته چاه میومد گفتم: من دیگه برم.
_ما.. ماریا.. کجا میری؟
_هرجایی ک احتراممو نگه دارن( اشاره ب جیمین)
رفتم سمت در و دستگیره درو کشیدم.
_آها، و ممنون ب خاطر شام.. خدافظ..
درو پشت سرم بستم و رفتم بیرون.
حالا کجا میرفتم؟
اگر با صدای بغض آلود میرفتم پیش کوک حتما میخواست ته و توی ماجرا رو دربیاره.
مارلین و جیمین هم ک حذف شدن.
جایی جز خونه خودم نداشتم.
یهو ی فکری ب سرم زد. دوست دانشگاهی قدیمیم، کلارا هنوز هست.
(مادر و پدر کلارا مردن و فقط خودش، برادرش( کای) و پدربزرگشو داره+آجوما)
تصمیم گرفتم ب کلارا زنگ بزنم، از فارغالتحصیل دیگه ندیدمش.
«مکالمه کلارا+ماریا»
_سلام.
_سلام، شما؟
_کلارا، منم ماریا.
_آهان ماریا جان خوبی؟
_ممنون، ب خوبیت.
_چیزی شده دلت هوای مارو کرده؟ (تک خنده)
_آره خیلی اتفاقا افتاده، باید بهت بگم( بغض سگی)
_ما.. ماریا خوبی؟
_می.. میشه امروز بیام خونتون؟ (بغض سگ سگی)
_حتما ماریا. آدرس و بزن: شهر سئول،خیابون کاونتری، کوچه لستر.
_ب.. باشه.. الان میام..
_منتظرم.
وقتی بحث از کوک میشه و یادش میوفتم، قلبم درد میگیره.
بهتره قبل از رفتن ب خونه کلارا بهش ی سر بزنم.( تو ذهنش)
ی تاکسی گرفتم و رفتم بیمارستان.
&بیمارستان&
کارکنا:*
*سلام خانوم جایی میرین؟
_اتاق 777؟
*طبقه 14.
_ممنون.
رفتم تو اتاق کوک.
هنوز خواب بود پس تصمیم گرفتم بیدارش نکنم. براش ی لباس و شلوار گذاشتم و بعد رفتم بیرون.
از بیمارستان رفتم بیرون و دوباره تاکسی گرفتم تا خونه کلارا.
1
part 19
گوشیمو خاموش کردم و زدمش شارژ و رفتم پایین.
_بدو بیا دیگه شروع شددد.
_ اوکی اوکی.
ب مبل جلوی تلویزیون نگا کردم. اون دوتا ت بغل هم بودن.
_ اه اه اه چندشااااا.
_ بهتر از توعه ک عشقت الان بستریه.
_ جیمین این حرفو نزن.
بغض داشت خفم میکرد. چشام پر اشک شده بود. سعی کردم بغضمو کنترل کنم و گفتم: من خوابم میاد، فعلا..
بی توجه ب مکالمه بین مارلین و جیمین رفتم بالا ت اتاق و رو تخت دراز کشیدم. اونجا موندن واقعا کار اشتباهی بود، هرچه قدر فکر کردم ب همین نتیجه رسیدم.
بلند شدم و رفتم تا وسایلمو جمع کنم و شب برم پیش کوک، شاید اونجا حالم بهتر می بود.
وسایلامو جمع کردم و گوشیمو از شارژ کشیدم و رفتم پایین.
دوباره بغض گلومو گرفته بود. با صدایی ک انگار از ته چاه میومد گفتم: من دیگه برم.
_ما.. ماریا.. کجا میری؟
_هرجایی ک احتراممو نگه دارن( اشاره ب جیمین)
رفتم سمت در و دستگیره درو کشیدم.
_آها، و ممنون ب خاطر شام.. خدافظ..
درو پشت سرم بستم و رفتم بیرون.
حالا کجا میرفتم؟
اگر با صدای بغض آلود میرفتم پیش کوک حتما میخواست ته و توی ماجرا رو دربیاره.
مارلین و جیمین هم ک حذف شدن.
جایی جز خونه خودم نداشتم.
یهو ی فکری ب سرم زد. دوست دانشگاهی قدیمیم، کلارا هنوز هست.
(مادر و پدر کلارا مردن و فقط خودش، برادرش( کای) و پدربزرگشو داره+آجوما)
تصمیم گرفتم ب کلارا زنگ بزنم، از فارغالتحصیل دیگه ندیدمش.
«مکالمه کلارا+ماریا»
_سلام.
_سلام، شما؟
_کلارا، منم ماریا.
_آهان ماریا جان خوبی؟
_ممنون، ب خوبیت.
_چیزی شده دلت هوای مارو کرده؟ (تک خنده)
_آره خیلی اتفاقا افتاده، باید بهت بگم( بغض سگی)
_ما.. ماریا خوبی؟
_می.. میشه امروز بیام خونتون؟ (بغض سگ سگی)
_حتما ماریا. آدرس و بزن: شهر سئول،خیابون کاونتری، کوچه لستر.
_ب.. باشه.. الان میام..
_منتظرم.
وقتی بحث از کوک میشه و یادش میوفتم، قلبم درد میگیره.
بهتره قبل از رفتن ب خونه کلارا بهش ی سر بزنم.( تو ذهنش)
ی تاکسی گرفتم و رفتم بیمارستان.
&بیمارستان&
کارکنا:*
*سلام خانوم جایی میرین؟
_اتاق 777؟
*طبقه 14.
_ممنون.
رفتم تو اتاق کوک.
هنوز خواب بود پس تصمیم گرفتم بیدارش نکنم. براش ی لباس و شلوار گذاشتم و بعد رفتم بیرون.
از بیمارستان رفتم بیرون و دوباره تاکسی گرفتم تا خونه کلارا.
1
۶.۱k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.