پارت سوم دنیای دوستی منو و تو
سئوک : نزاشتی باهات حرف بزنم ایندفه بهترین موقعیت
ا،ت : من فکر نمیکنم صحبتی باهاتون داشته باشم
سئوک : ولی کسی که با تمام وجود میخوادت خیلی دوست داره باهات حرف بزنه ا،ت خانم
ا،ت : ولم کن
تلاش کردم قفل دستاش رو باز کنم ولی قوی تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم
ا،ت : چرا ولم نمیکنی من حوصله تو رو ندارم
همه دور موم جمع شده بودن و فقط تشویقش میکردن خواست لبام رو ببوسه که یکدفعه از دستاش رها شدم
نامجون : دوست ندارم دیگه اینجا ببینمت
سئوک : تو چیکاره این دختری ؟
نامجون : چی دوست داری ؟
سئوک : آخه تو حتی اسمشم درست نمیدونی چرا وسط میپری بچه من دوست پسرشم
نامجون : شرمنده ولی من و ا،ت چند وقت دیگه قرار ازدواج کنیم ...
دستم رو کشید و من رو با خودش برد اون روز تموم شد ولی خب شروع قشنگی برای یه دوستی طولانی بود ..گ
سه سال بعد :
نامجون : هی من اومدم
جیغی زدم که با دیدن چهره اش خفه شد
ا،ت : پسر ترسیدم
نامجون : فکر نمیکردم مشغول باشی ببخشید
لیوان قهوه ام رو برداشتم و بهش خیره شدم کت و شلوار مشکی و سر و صورت اتو کشیده اش نشون میداد از جای مهمی اومده
ا،ت : آقا از کجا میان ؟
نامجون : جلسه مهمی داشتم خیلی خسته شدم
ا،ت : اوکی بشین یه قهوه برا بیارم تا غذام آماده بشه
نامجون : کارت رو بکن وقتت رو نمیگیرم
اداش رو در آوردم و از پشت صندلیم بلند شدم
ا،ت : بیا بریم ببینم مزاجم نمیشم وقت گذاشتم برات شام درست کردم ها راستی باکسی قرار داری؟
نامجون : بهم میخوره دوست دختر داشته باشم ؟
ا،ت : نداری ؟
نامجون:درحال حاضرجزتوهیچکس تو وجود نداره
ا،ت : تا الان که هر جی داری از وجود من داری اینم من باید برات جور کنم
نامجون : تاوقتی توهستی فکر نکنم نیازی به اون باشه
ا،ت : شاید من بخوام برم خونه شوهر
نامجون : ا،ت جریان چیه
ا،ت : ولش کن پاشو دست و صورتت رو بشور رو غذاااا
(برو پسرم که قرار زهر بشه غذا)
میز رواز زیر نظر گذروندم و نگاهم رو دادم به نامجون که مشغول خشک کردن دستاش بود
نامجون : خبریه ؟
ا،ت : نمیدونم فقط حس کردم بهترین دوستم رو باید به یه شام خودم پز مهمون کنم
نامجون : خودم پز جالبه
در سکوت مشغول غذا خوردن بودیم که نامجون سعی کرد سکوت رو بشکنه ...
ادامه دارد ..
ا،ت : من فکر نمیکنم صحبتی باهاتون داشته باشم
سئوک : ولی کسی که با تمام وجود میخوادت خیلی دوست داره باهات حرف بزنه ا،ت خانم
ا،ت : ولم کن
تلاش کردم قفل دستاش رو باز کنم ولی قوی تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم
ا،ت : چرا ولم نمیکنی من حوصله تو رو ندارم
همه دور موم جمع شده بودن و فقط تشویقش میکردن خواست لبام رو ببوسه که یکدفعه از دستاش رها شدم
نامجون : دوست ندارم دیگه اینجا ببینمت
سئوک : تو چیکاره این دختری ؟
نامجون : چی دوست داری ؟
سئوک : آخه تو حتی اسمشم درست نمیدونی چرا وسط میپری بچه من دوست پسرشم
نامجون : شرمنده ولی من و ا،ت چند وقت دیگه قرار ازدواج کنیم ...
دستم رو کشید و من رو با خودش برد اون روز تموم شد ولی خب شروع قشنگی برای یه دوستی طولانی بود ..گ
سه سال بعد :
نامجون : هی من اومدم
جیغی زدم که با دیدن چهره اش خفه شد
ا،ت : پسر ترسیدم
نامجون : فکر نمیکردم مشغول باشی ببخشید
لیوان قهوه ام رو برداشتم و بهش خیره شدم کت و شلوار مشکی و سر و صورت اتو کشیده اش نشون میداد از جای مهمی اومده
ا،ت : آقا از کجا میان ؟
نامجون : جلسه مهمی داشتم خیلی خسته شدم
ا،ت : اوکی بشین یه قهوه برا بیارم تا غذام آماده بشه
نامجون : کارت رو بکن وقتت رو نمیگیرم
اداش رو در آوردم و از پشت صندلیم بلند شدم
ا،ت : بیا بریم ببینم مزاجم نمیشم وقت گذاشتم برات شام درست کردم ها راستی باکسی قرار داری؟
نامجون : بهم میخوره دوست دختر داشته باشم ؟
ا،ت : نداری ؟
نامجون:درحال حاضرجزتوهیچکس تو وجود نداره
ا،ت : تا الان که هر جی داری از وجود من داری اینم من باید برات جور کنم
نامجون : تاوقتی توهستی فکر نکنم نیازی به اون باشه
ا،ت : شاید من بخوام برم خونه شوهر
نامجون : ا،ت جریان چیه
ا،ت : ولش کن پاشو دست و صورتت رو بشور رو غذاااا
(برو پسرم که قرار زهر بشه غذا)
میز رواز زیر نظر گذروندم و نگاهم رو دادم به نامجون که مشغول خشک کردن دستاش بود
نامجون : خبریه ؟
ا،ت : نمیدونم فقط حس کردم بهترین دوستم رو باید به یه شام خودم پز مهمون کنم
نامجون : خودم پز جالبه
در سکوت مشغول غذا خوردن بودیم که نامجون سعی کرد سکوت رو بشکنه ...
ادامه دارد ..
۷.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.