part: 40
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
▪ویو انالی▪
سوجین وقتی منو دید گریه کرد ، که تهیونگ برگشت طرفم و از سوجین جدا شد، سوجین امد کنارم و چسبید به من
و منم با چشمایه پره اشک نگاهش میکرم
سوجین: ت....تهیونگ داشت به هم د...دست میزدد .....خیلی خوش حالم که امددیی....او..اونن.اذیتم کرد
ته: ای حروم زاده
منکه شنیدم همچیو
پس چرا داره بهم دروغ میگه؟
یعنی تمام این مدت به خواطر تهیونگ بهم نزدیک شد ..؟!
یعنی متوجعه نشد منو تهیونگ اصلا رابطمون جدی نیس ؟
ما حتی به هم سلامم نمیدیم
از یکی از چشمام اشک ریخت و رو صورتم حرکت کرد
بازوم و از بغلش کشیدم و دور شدم
یکم تلو تلو خوردم که تهیونگ بهم نزدیک شد
انا: ت..تو بخواطر تهیونگ باهام خوب بودی؟!
سوجین: چی؟؟ ...تو که دیدی داشت چیکار میکرد....
یه دفعه چشمام و بستم که اشکام ریخت پایین و داد زدم:
_ عوضی من همچیوو شنیدمممم...چرا میندازی گردن اونن....فک کردی متوجعه حرفا و کارات نشدمم...که الان خیلی سری حرفت و باور کنممم؟(گریه و داد)
سوجین: باور کن تقصیررر...
ته: خفه شووو.....بت گفتم دفعه دیگه غلط اضافی کنی چی میشه نه؟؟.....ولی چون ارزشیی نداری فقط گمشووو از این خونه بیرون
سوجین: چیی؟؟؟
تهیونگ نگاهش طرف من بود منم نگاهم طرف سوجین و سوجینم رو تهیونگ
یه دختر چقدر عوضی ؟؟؟
تهیونگ عصبی برگشت طرف سوجین
ته: تو زبون ادم حالیت نیس؟
سوجین: من برای امدن به اینجا کم سختی نکشیدم که راحتم برم
تهیونگ سوجین به بیرون اتاق هول داد
و مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند
ته: برو پایییننن
سوجین به طبقه مایین رفت و تهیونگ منم دنبالش کشوند
باید بگم هیجیو هس نمیکردم فقط اینکه برایه اولین بار فکر کردم یه دوست واقعی دارم و اون هدفش یچی دیگه بودها واقعا...؟!
همه خدمت کارا جمع شدن
اجوما امد جلو
اجوما: چییزی شده ارباب ...سوجین کاری کرده!؟
ته: وسایلشو جمع کن بندازش بیروننن....
سوجین: وا...
ته: ببند دهنتو تا به هم ندوختمشون
اجوما: اخه چرا ارباب
ته: من هرzه هارو اینجا نگه نمیدارم ......در ضمن جرعت دارید یکیتون به انالی نزدیک شید .....یکیتون بخواید بهش بی احترامی کنیددد...فقط یکیتون این این هرzه بخواید رفتار کنیددد و به انالی نزدیک بشیدددد....باید با زندگیتون خداحافظی کنید ...فهمیدیدد....؟؟؟
اجوما: بله ارباب
من خشکم زده بودو به کاراشون نگاه میکردم
سوجین با حرص امد طرفم و دستاشو گذاشتت رو شونه هامو تند تند تکون داد
سوجین: جیههه؟؟؟هاا؟؟....الان خیلی خوش حالی؟؟؟ ....که با این ازدواج کردیی؟؟ خیلی؟؟...خیلی خوش حالی که کسیو داری که نصف ملت تو کفشش...ارععععع؟ ( داد)
من فقط بهش نگاه میکردم تهیونگ ازم جداش کرد و هول داد که افتاد جلویه پایه اجوما
ته: اجوما ...این تا نیم ساعت دیگه تو خونه من باشه .....
▪ویو انالی▪
سوجین وقتی منو دید گریه کرد ، که تهیونگ برگشت طرفم و از سوجین جدا شد، سوجین امد کنارم و چسبید به من
و منم با چشمایه پره اشک نگاهش میکرم
سوجین: ت....تهیونگ داشت به هم د...دست میزدد .....خیلی خوش حالم که امددیی....او..اونن.اذیتم کرد
ته: ای حروم زاده
منکه شنیدم همچیو
پس چرا داره بهم دروغ میگه؟
یعنی تمام این مدت به خواطر تهیونگ بهم نزدیک شد ..؟!
یعنی متوجعه نشد منو تهیونگ اصلا رابطمون جدی نیس ؟
ما حتی به هم سلامم نمیدیم
از یکی از چشمام اشک ریخت و رو صورتم حرکت کرد
بازوم و از بغلش کشیدم و دور شدم
یکم تلو تلو خوردم که تهیونگ بهم نزدیک شد
انا: ت..تو بخواطر تهیونگ باهام خوب بودی؟!
سوجین: چی؟؟ ...تو که دیدی داشت چیکار میکرد....
یه دفعه چشمام و بستم که اشکام ریخت پایین و داد زدم:
_ عوضی من همچیوو شنیدمممم...چرا میندازی گردن اونن....فک کردی متوجعه حرفا و کارات نشدمم...که الان خیلی سری حرفت و باور کنممم؟(گریه و داد)
سوجین: باور کن تقصیررر...
ته: خفه شووو.....بت گفتم دفعه دیگه غلط اضافی کنی چی میشه نه؟؟.....ولی چون ارزشیی نداری فقط گمشووو از این خونه بیرون
سوجین: چیی؟؟؟
تهیونگ نگاهش طرف من بود منم نگاهم طرف سوجین و سوجینم رو تهیونگ
یه دختر چقدر عوضی ؟؟؟
تهیونگ عصبی برگشت طرف سوجین
ته: تو زبون ادم حالیت نیس؟
سوجین: من برای امدن به اینجا کم سختی نکشیدم که راحتم برم
تهیونگ سوجین به بیرون اتاق هول داد
و مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند
ته: برو پایییننن
سوجین به طبقه مایین رفت و تهیونگ منم دنبالش کشوند
باید بگم هیجیو هس نمیکردم فقط اینکه برایه اولین بار فکر کردم یه دوست واقعی دارم و اون هدفش یچی دیگه بودها واقعا...؟!
همه خدمت کارا جمع شدن
اجوما امد جلو
اجوما: چییزی شده ارباب ...سوجین کاری کرده!؟
ته: وسایلشو جمع کن بندازش بیروننن....
سوجین: وا...
ته: ببند دهنتو تا به هم ندوختمشون
اجوما: اخه چرا ارباب
ته: من هرzه هارو اینجا نگه نمیدارم ......در ضمن جرعت دارید یکیتون به انالی نزدیک شید .....یکیتون بخواید بهش بی احترامی کنیددد...فقط یکیتون این این هرzه بخواید رفتار کنیددد و به انالی نزدیک بشیدددد....باید با زندگیتون خداحافظی کنید ...فهمیدیدد....؟؟؟
اجوما: بله ارباب
من خشکم زده بودو به کاراشون نگاه میکردم
سوجین با حرص امد طرفم و دستاشو گذاشتت رو شونه هامو تند تند تکون داد
سوجین: جیههه؟؟؟هاا؟؟....الان خیلی خوش حالی؟؟؟ ....که با این ازدواج کردیی؟؟ خیلی؟؟...خیلی خوش حالی که کسیو داری که نصف ملت تو کفشش...ارععععع؟ ( داد)
من فقط بهش نگاه میکردم تهیونگ ازم جداش کرد و هول داد که افتاد جلویه پایه اجوما
ته: اجوما ...این تا نیم ساعت دیگه تو خونه من باشه .....
۱۳.۵k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.