چند پارتی جونگ کوک
توی خونه نشسته بود ...مطمعن بود اگه یکم دیگه همینجور بشینه از گرسنگی تلف میشه
لباشو باز و بسته کرد و کلماتی رو زمزمه کرد
ات: مندو...جاجانگمیون ...سوپ صدف...نودل تند ...دوبوکی ...آمریکانو ...اگه یکم دیگه اینجا بمونم باید جنازمو جمع کنن
تن لششو جمع کرد و از روی مبل بلند شد ، با پوشیدن ی هودی ارغوانی و کتونی های سفیدش
درو باز کرد و از اون چهار دیواری که اسمش خونه بود خارج شد
پا تند تند تا خودشو به جایی که غذا هست برسونه..
..........
پنج ساعتی بود که توی خیابونا داشت دنبال ی کافه یا رستوران میگشت
از شانس بدش همه جا بسته بود ، پرنده هم پر نمیزد
توی این تایم شب کسی جرعت نمیکرد پاشو بیرون بزاره
شاید گمشده بود .... اما تا جایی رو واسه غذا خوردن پیدا نمیکرد به خونه برنمیگشت
به خودش اومد دید که پاهاش اونو به ی سوپر مارکت قدیمی کشوندن
حسابی گرسنش بود ...داخل رفت
چراغهای مارکت هر دو دقیقه روشن خاموش میشدن
هیچکس جز ی مرد اونجا نبود ...اونم با بی خیالی داشت چیبس میخورد و نگاهشو روی ات زوم کرده بود
سعی کرد بی خیال باشه و بدون توجه به اون مرد سمت قفس خوراکی ها رفت
نمیخواست به روش بیاره که ترسیده بود
بعد برداشتن چند بسته نودل و دوبوکی ....اونا رو روی میز فروشنده گذاشت
ترس عجیبی بهش وارد شد
اینجا حتی فروشنده هم نداشت
یکم که گذشت اون مرد بسته چیبسشو توی سطل انداخت
و به سمتش اومد
ی قدم عقب رفت دستشو توی جیبش برد و با حس نکردن اسکناساش دندوناشو روی هم فشار داد
ات : چیره...خب ببخشید من باید برم ...فکر کنم پولامو جا گذاشتم
به خودش لعنتی فرستاد که نمیتونه جلوش درست حرف بزنه....
ادامه دارد
استعدادی به وسعت اقیانوس
لباشو باز و بسته کرد و کلماتی رو زمزمه کرد
ات: مندو...جاجانگمیون ...سوپ صدف...نودل تند ...دوبوکی ...آمریکانو ...اگه یکم دیگه اینجا بمونم باید جنازمو جمع کنن
تن لششو جمع کرد و از روی مبل بلند شد ، با پوشیدن ی هودی ارغوانی و کتونی های سفیدش
درو باز کرد و از اون چهار دیواری که اسمش خونه بود خارج شد
پا تند تند تا خودشو به جایی که غذا هست برسونه..
..........
پنج ساعتی بود که توی خیابونا داشت دنبال ی کافه یا رستوران میگشت
از شانس بدش همه جا بسته بود ، پرنده هم پر نمیزد
توی این تایم شب کسی جرعت نمیکرد پاشو بیرون بزاره
شاید گمشده بود .... اما تا جایی رو واسه غذا خوردن پیدا نمیکرد به خونه برنمیگشت
به خودش اومد دید که پاهاش اونو به ی سوپر مارکت قدیمی کشوندن
حسابی گرسنش بود ...داخل رفت
چراغهای مارکت هر دو دقیقه روشن خاموش میشدن
هیچکس جز ی مرد اونجا نبود ...اونم با بی خیالی داشت چیبس میخورد و نگاهشو روی ات زوم کرده بود
سعی کرد بی خیال باشه و بدون توجه به اون مرد سمت قفس خوراکی ها رفت
نمیخواست به روش بیاره که ترسیده بود
بعد برداشتن چند بسته نودل و دوبوکی ....اونا رو روی میز فروشنده گذاشت
ترس عجیبی بهش وارد شد
اینجا حتی فروشنده هم نداشت
یکم که گذشت اون مرد بسته چیبسشو توی سطل انداخت
و به سمتش اومد
ی قدم عقب رفت دستشو توی جیبش برد و با حس نکردن اسکناساش دندوناشو روی هم فشار داد
ات : چیره...خب ببخشید من باید برم ...فکر کنم پولامو جا گذاشتم
به خودش لعنتی فرستاد که نمیتونه جلوش درست حرف بزنه....
ادامه دارد
استعدادی به وسعت اقیانوس
۳.۱k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.