(وقتی برات قلدری میکردن اما....) پارت ۱
#فلیکس
#استری_کیدز
حال بدی داشتی...پاهات جونی برای حرکت نداشت...دستات حالی برای تکون خوردن نداشت...
دوباره مثل هر چند روز قلدری وحشتناکی بهت شده بود...جوری که تمام بدنت کبود و زخمی بود...
موهات رو روی صورت زخمیت ریخته بودی تا یک وقت..تنها عشقت که همه چیز رو ازش مخفی نگه داشته بودی متوجه ی چیزی نشه...لباسات رو هم عوض کرده بودی تا یک وقت...متوجه ی اینکه تا چه حد کتک خوردی که حتی خونریزی هم داشتی نشه...
نفس عمیقی کشید و آروم دست لرزونت رو که زخما و کبودی هاش رو با آستین لباست مخفی کرده بودی رو به سمت رمز در خونه بردی و آروم شروع کردی به زدنش...
بعد از چند لحظه با صدای ریزی در به روت باز شد...
چشمای بیحالت رو به فضای تاریک داخل خونه دادی...هوم درست حدس زده بودی..چندین ساعت از کتک زدنت گذشته بود...باز دیر کرده بودی
وارد خونه شدی و درو پشت سرت بستی...
درسته...همینطور که حدس میزدی فلیکس رو مبل رو به روت نشسته بود و دست به سینه و با نگاه پر از اخم و عصبانیت توی چشمات خیره بود...سرت رو پایین انداختی چون قرار بود مثل همیشه...به حرفاش گوش بدی..
_ کجا بودی ؟
با لحن عصبی و خشنی گفت...اما آروم بود
+ د..دانشگاه
پوزخندی عصبی زد
_ از دروغ گفتن خسته نشدی ؟...ببینم تو اوقات تعطیلی هم توی دانشگاه میمیونی ؟
_ دانشگاه تا ۱۲ شب باز نیستتتتتت
فریاد بلندی زد که باعث شد تمام اون اتفاقاتی که چند ساعت پیش تجربه کرده بودی از جلوی چشمات رد بشه...
نفس عمیقی کشیدی...چیزی نگفتی...چیزی نمیتونی بگی...پس آروم آروم قدماتو برداشتی تا به سمت اتاق بری اما...دستت محکم توسطش گرفته شد
_ نمیفهمی چی میگمممم؟
دوباره فریادی زد...هنوز سرت پایین بود..نمیخواستی متوجه ی هیچ کدوم از زخم های روی صورتت بشه
اینکه جوابش رو نمیدادی بیشتر از قبل عصبیش میکرد باعث شد محکم دستت رو بکشه که کمی بهش نزدیک شدی و موهای روی صورتت کنار رفت..
با دیدن زخم خونی کنار پیشونیت...تمام خشمش از بین رفت و با شوک بهت خیره شده بود
_ ا..این
میخواستی دستش رو پس بزنی که محکم تر از قبل دستت رو توی دستش نگه داشت
_ ا..این چ..چیه ؟
اشک توی چشمات جمع شده بود
_ ا.تتتت....دیوونم نکنننن....این کوفتیییی چیهههه؟
فریادی بلند تر از فریاد های قبلیش کشید که بدجوری ترسیدی...برای بار دوم میخواستی پسش بزنی اما...حالا اون کاملا میتونست کبودی های روی گردنت رو هم ببینه...
شوک و نگرانیش بیشتر از هر لحظه شده بود....حالا یکچیزایی فهمیده بود...اینکه چرا اینقدر ازش مخفی کاری میکردی...اینکه چرا هیچ وقت نزاشتی به بدنت دست بزنه و اینکه چرا همیشه دیر به خونه میومدی...
#استری_کیدز
حال بدی داشتی...پاهات جونی برای حرکت نداشت...دستات حالی برای تکون خوردن نداشت...
دوباره مثل هر چند روز قلدری وحشتناکی بهت شده بود...جوری که تمام بدنت کبود و زخمی بود...
موهات رو روی صورت زخمیت ریخته بودی تا یک وقت..تنها عشقت که همه چیز رو ازش مخفی نگه داشته بودی متوجه ی چیزی نشه...لباسات رو هم عوض کرده بودی تا یک وقت...متوجه ی اینکه تا چه حد کتک خوردی که حتی خونریزی هم داشتی نشه...
نفس عمیقی کشید و آروم دست لرزونت رو که زخما و کبودی هاش رو با آستین لباست مخفی کرده بودی رو به سمت رمز در خونه بردی و آروم شروع کردی به زدنش...
بعد از چند لحظه با صدای ریزی در به روت باز شد...
چشمای بیحالت رو به فضای تاریک داخل خونه دادی...هوم درست حدس زده بودی..چندین ساعت از کتک زدنت گذشته بود...باز دیر کرده بودی
وارد خونه شدی و درو پشت سرت بستی...
درسته...همینطور که حدس میزدی فلیکس رو مبل رو به روت نشسته بود و دست به سینه و با نگاه پر از اخم و عصبانیت توی چشمات خیره بود...سرت رو پایین انداختی چون قرار بود مثل همیشه...به حرفاش گوش بدی..
_ کجا بودی ؟
با لحن عصبی و خشنی گفت...اما آروم بود
+ د..دانشگاه
پوزخندی عصبی زد
_ از دروغ گفتن خسته نشدی ؟...ببینم تو اوقات تعطیلی هم توی دانشگاه میمیونی ؟
_ دانشگاه تا ۱۲ شب باز نیستتتتتت
فریاد بلندی زد که باعث شد تمام اون اتفاقاتی که چند ساعت پیش تجربه کرده بودی از جلوی چشمات رد بشه...
نفس عمیقی کشیدی...چیزی نگفتی...چیزی نمیتونی بگی...پس آروم آروم قدماتو برداشتی تا به سمت اتاق بری اما...دستت محکم توسطش گرفته شد
_ نمیفهمی چی میگمممم؟
دوباره فریادی زد...هنوز سرت پایین بود..نمیخواستی متوجه ی هیچ کدوم از زخم های روی صورتت بشه
اینکه جوابش رو نمیدادی بیشتر از قبل عصبیش میکرد باعث شد محکم دستت رو بکشه که کمی بهش نزدیک شدی و موهای روی صورتت کنار رفت..
با دیدن زخم خونی کنار پیشونیت...تمام خشمش از بین رفت و با شوک بهت خیره شده بود
_ ا..این
میخواستی دستش رو پس بزنی که محکم تر از قبل دستت رو توی دستش نگه داشت
_ ا..این چ..چیه ؟
اشک توی چشمات جمع شده بود
_ ا.تتتت....دیوونم نکنننن....این کوفتیییی چیهههه؟
فریادی بلند تر از فریاد های قبلیش کشید که بدجوری ترسیدی...برای بار دوم میخواستی پسش بزنی اما...حالا اون کاملا میتونست کبودی های روی گردنت رو هم ببینه...
شوک و نگرانیش بیشتر از هر لحظه شده بود....حالا یکچیزایی فهمیده بود...اینکه چرا اینقدر ازش مخفی کاری میکردی...اینکه چرا هیچ وقت نزاشتی به بدنت دست بزنه و اینکه چرا همیشه دیر به خونه میومدی...
۳۸.۴k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.