نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 50)
( خب دیگه زیاد نمیخوام اذیتتون کنم بنا بر این خلاصه میکنم😂😂)
( ساعت 11 شب بود که یونگی با اصرار خیلی زیاد بقیه رو فرستاد خونه و خودش پیش ات موند...... رو صندلی کنار ات نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت و با یه دستش هم دستای ات گرفته بود که یهو ات دستش تکون میده و یونگی بهش نگاه میکنه و موبایلشو میزاره تو جیبش و میبینه دوباره دستاش اره تکون میخوره و ات کم کم چشماشو باز کرد...... یونگی چنان خوشحال شده بود که کم مونده بود جیغ بزنه....... ولی خودشو کنترل کرد....
یونگی: ات..... ات..... قربونت شم من.... ات....
ات: اینجا کجاست...... شما کی هستی....
یونگی: ( لبخند غمگین)..... ات تو منو یادت نمیاد؟!.... ( ماسکشو میده پایین)
ات: اسم منو از کجا میدونی..... لطفا دستمو ول کنید.....
یونگی: ات خواهش میکنم منم یونگی..... همونی که باهاش تو جنگل بودی تو یه مدرسه...... عضو بی تی اس..... ات
ات: بی تی اس کیه..... یونگی کیه....
یونگی: ( قطره های اشکش ریختن و لبخند غمگینی زد و از اتاق رفت و دکتر خبر کرد و دکتر اومد ات رو ماینه کرد و گفت که حالش خوبه ولی حافظه اش از دست داده و میتونه چند روز دیگه مرخص بشه......یونگی زنگ زد و به بقیه خبر داد و بقیه هم بعد چند دقیقه سریع به بیمارستان اومدن و رفتن اتاق ات..... الان همشون جلو ات وایسادن....)
سوجین: ات..... ( ذوق)
ات: تو..... چقد اشنایی....
سوجین: ( سریع رفت ات رو بغل کرد ولی ات بغلش نکرد و سوجین از ات جدا شد)
سوجین: ات منم..... سوجین.... رفیقت....
ات: سوجین.... ( رفت تو فکر)..... س... سوجین تویی؟!....
سوجین: منو یادت اومد ات؟!..... منو میشناسی؟!
ات: اره میشناسمت سوجین.... ( بغلش کرد)
سوجین: خدایا شکرت خیلی خوشحالم..... ( از بغلش اومد بیرون)
میرا: ات..... ( بغض)....
ات: تو هم اشنایی.....
میرا: ات..... بی معرفت..... منم میرا..... رفیقتم.....
ات: ( کمی به فکر فرو رفت).... میرا.... تویی....
میرا: منو یادت اومد؟!....
ات: اره..... ( بغلش کرد).....
میرا: خیلی خوشحالم..... خدایا شکرت...
امیلیا: ات.....
ات: تو اشنا نیستی....
امیلیا: چی داری میگی الاغ..... منم امیلیا..... چطور منو یادت نمیاد....
ات: امیلیا..... ( رفت تو فکر).... همونی هستی که خیلی اسکله؟!....
امیلیا: ارهههه....
ات: امیلیااا.... ( بغلش کرد)
امیلیا: چه عجب....
ات: چه اتفاقی افتاده بچه ها من بیمارستان چیکار میکنم؟!.....
ادامه اش تو کامنتا
(𝙋𝙖𝙧𝙩 50)
( خب دیگه زیاد نمیخوام اذیتتون کنم بنا بر این خلاصه میکنم😂😂)
( ساعت 11 شب بود که یونگی با اصرار خیلی زیاد بقیه رو فرستاد خونه و خودش پیش ات موند...... رو صندلی کنار ات نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت و با یه دستش هم دستای ات گرفته بود که یهو ات دستش تکون میده و یونگی بهش نگاه میکنه و موبایلشو میزاره تو جیبش و میبینه دوباره دستاش اره تکون میخوره و ات کم کم چشماشو باز کرد...... یونگی چنان خوشحال شده بود که کم مونده بود جیغ بزنه....... ولی خودشو کنترل کرد....
یونگی: ات..... ات..... قربونت شم من.... ات....
ات: اینجا کجاست...... شما کی هستی....
یونگی: ( لبخند غمگین)..... ات تو منو یادت نمیاد؟!.... ( ماسکشو میده پایین)
ات: اسم منو از کجا میدونی..... لطفا دستمو ول کنید.....
یونگی: ات خواهش میکنم منم یونگی..... همونی که باهاش تو جنگل بودی تو یه مدرسه...... عضو بی تی اس..... ات
ات: بی تی اس کیه..... یونگی کیه....
یونگی: ( قطره های اشکش ریختن و لبخند غمگینی زد و از اتاق رفت و دکتر خبر کرد و دکتر اومد ات رو ماینه کرد و گفت که حالش خوبه ولی حافظه اش از دست داده و میتونه چند روز دیگه مرخص بشه......یونگی زنگ زد و به بقیه خبر داد و بقیه هم بعد چند دقیقه سریع به بیمارستان اومدن و رفتن اتاق ات..... الان همشون جلو ات وایسادن....)
سوجین: ات..... ( ذوق)
ات: تو..... چقد اشنایی....
سوجین: ( سریع رفت ات رو بغل کرد ولی ات بغلش نکرد و سوجین از ات جدا شد)
سوجین: ات منم..... سوجین.... رفیقت....
ات: سوجین.... ( رفت تو فکر)..... س... سوجین تویی؟!....
سوجین: منو یادت اومد ات؟!..... منو میشناسی؟!
ات: اره میشناسمت سوجین.... ( بغلش کرد)
سوجین: خدایا شکرت خیلی خوشحالم..... ( از بغلش اومد بیرون)
میرا: ات..... ( بغض)....
ات: تو هم اشنایی.....
میرا: ات..... بی معرفت..... منم میرا..... رفیقتم.....
ات: ( کمی به فکر فرو رفت).... میرا.... تویی....
میرا: منو یادت اومد؟!....
ات: اره..... ( بغلش کرد).....
میرا: خیلی خوشحالم..... خدایا شکرت...
امیلیا: ات.....
ات: تو اشنا نیستی....
امیلیا: چی داری میگی الاغ..... منم امیلیا..... چطور منو یادت نمیاد....
ات: امیلیا..... ( رفت تو فکر).... همونی هستی که خیلی اسکله؟!....
امیلیا: ارهههه....
ات: امیلیااا.... ( بغلش کرد)
امیلیا: چه عجب....
ات: چه اتفاقی افتاده بچه ها من بیمارستان چیکار میکنم؟!.....
ادامه اش تو کامنتا
۷.۹k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.