part◇¹⁰
چشمان خمار تو
۴ سال بعد...
سارا: می چا
می چا: بله دخترم
سارا: میگم امروز تولد ا/ته
می چا : وای راست میگی یادم رفته بود
سارا: خب میای براش کیک درست کنیم?
می چا : باشه درست کنیم
ا/ت ویو: تنهایی اومده بودم بیرون ، آخه امروز تولدم بود. تولد ۱۷ سالگی .
برای خودم قدم میزدم که رسیدم به یه پارک و رفتم داخل پارک و نشستم روی نیمکت . حدود ۱۰ دقیقه بعد یه مرد اومد و پیشم نشست و گفت:
مرد: میتونی برام یه کاری انجام بدی?
روای: ا/ت اول با بهت به اون مرد نگاه میکرد
مرد: مرد اگه اون کارو برام انجام بدی پول زیادی میگیری
ا/ت : اون چه کاریه?
مرد: فقط میخوام بری خونه یه نفر و برام یه چیزی بیاری.
ا/ت: یعنی میخوای برم دزدی. شرمنده داداش دزدی تو مرام ما نیست.
راوی: ا/ت بلند شد که بره ولی
مرد: حداقل وایسا برات توضیح بدم
راوی: ا/ت که دختر خیلی کنجکاوی بود برگشت پیش اون مرد تا براش بگه جریان چیه
مرد: اول میخوام ازت یه سوال بپرسم
ا/ت: .... بپرس
مرد: اون کسی که اگه قبول کنی بری خونش یه مافیاس و خیلی خطر ناک ، قبول میکنی بری چیزی که میخوامو از تو خونش بیاری?
ا/ت: پول این کار چقدره ? باید ببینم می ارزه یا نه
راوی: ا/ت هیجانو دوست داشت و چیزی نبود که ازش بترسه حتی مرگ.
مرد:۱۰ میلیون دلار
ا/ت: باشه قبوله
مرد: میدونستم ، این آدرس خونه اون مافیاس
راوی: ا/ت آدرسو گرفت
مرد: اون عمارت مال یه پسر ۲۷ ساله به اسم یونگیه ملقب به شوگا ، چیزی که ازت میخوام بیاری یه لب تابه
ا/ت: لب تاب?
مرد: آره لب تاب توی این اطلاعات مهمیه .
ا/ت: باشه برات میارم . تا کی مهلت دارم؟
مرد: فردا شب باید بری اونجا اونو بر داری
راوی: ا/ت تمام سوالای لازم مثل ( لب تاب کجاس ، چجوری باید وارد خونه بشم و ...)
ذهن ا/ت: بعد اینکه آدرسو گرفتم رفتم خونه تا جریانو به سارا بگم ، رسیدم خونه و دیدم که می چا و سارا برام کیک درست کردن
ازشون تشکر کردم.
*فلش بک به موقع بعد از جشن و موقع خواب*
می چا : بچه ها دیگه برید بخوابید دیر وقته
ا/ت و سارا: باشه می چا جونم
راوی: سارا و ا/ت رفتن تو اتاقشون و می چا ام رفت تو اتاق خودش.
ا/ت : سارا
سارا: بله
ا/ت: امروز برام یه اتفاقی افتاد
سارا: چه اتفاقی [ یکم با هول]
ا/ت: آروم باش بابا
راوی: ا/ت تمام ماجرارو برای سارا تعریف کرد و سارا همین جوری خشکش زد.
ا/ت: به نظرت بریم تو کارش?
سارا: نمیدونم ، به نظرم خیلی خطر ناکه
ا/ت: نگران نباش چیزی نمیشه
سارا: باشه هرچی تو بگی
راوی: سارا و ا/ت خوابیدن تا فردا بتونن صبح زود بیدار شن
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۴ سال بعد...
سارا: می چا
می چا: بله دخترم
سارا: میگم امروز تولد ا/ته
می چا : وای راست میگی یادم رفته بود
سارا: خب میای براش کیک درست کنیم?
می چا : باشه درست کنیم
ا/ت ویو: تنهایی اومده بودم بیرون ، آخه امروز تولدم بود. تولد ۱۷ سالگی .
برای خودم قدم میزدم که رسیدم به یه پارک و رفتم داخل پارک و نشستم روی نیمکت . حدود ۱۰ دقیقه بعد یه مرد اومد و پیشم نشست و گفت:
مرد: میتونی برام یه کاری انجام بدی?
روای: ا/ت اول با بهت به اون مرد نگاه میکرد
مرد: مرد اگه اون کارو برام انجام بدی پول زیادی میگیری
ا/ت : اون چه کاریه?
مرد: فقط میخوام بری خونه یه نفر و برام یه چیزی بیاری.
ا/ت: یعنی میخوای برم دزدی. شرمنده داداش دزدی تو مرام ما نیست.
راوی: ا/ت بلند شد که بره ولی
مرد: حداقل وایسا برات توضیح بدم
راوی: ا/ت که دختر خیلی کنجکاوی بود برگشت پیش اون مرد تا براش بگه جریان چیه
مرد: اول میخوام ازت یه سوال بپرسم
ا/ت: .... بپرس
مرد: اون کسی که اگه قبول کنی بری خونش یه مافیاس و خیلی خطر ناک ، قبول میکنی بری چیزی که میخوامو از تو خونش بیاری?
ا/ت: پول این کار چقدره ? باید ببینم می ارزه یا نه
راوی: ا/ت هیجانو دوست داشت و چیزی نبود که ازش بترسه حتی مرگ.
مرد:۱۰ میلیون دلار
ا/ت: باشه قبوله
مرد: میدونستم ، این آدرس خونه اون مافیاس
راوی: ا/ت آدرسو گرفت
مرد: اون عمارت مال یه پسر ۲۷ ساله به اسم یونگیه ملقب به شوگا ، چیزی که ازت میخوام بیاری یه لب تابه
ا/ت: لب تاب?
مرد: آره لب تاب توی این اطلاعات مهمیه .
ا/ت: باشه برات میارم . تا کی مهلت دارم؟
مرد: فردا شب باید بری اونجا اونو بر داری
راوی: ا/ت تمام سوالای لازم مثل ( لب تاب کجاس ، چجوری باید وارد خونه بشم و ...)
ذهن ا/ت: بعد اینکه آدرسو گرفتم رفتم خونه تا جریانو به سارا بگم ، رسیدم خونه و دیدم که می چا و سارا برام کیک درست کردن
ازشون تشکر کردم.
*فلش بک به موقع بعد از جشن و موقع خواب*
می چا : بچه ها دیگه برید بخوابید دیر وقته
ا/ت و سارا: باشه می چا جونم
راوی: سارا و ا/ت رفتن تو اتاقشون و می چا ام رفت تو اتاق خودش.
ا/ت : سارا
سارا: بله
ا/ت: امروز برام یه اتفاقی افتاد
سارا: چه اتفاقی [ یکم با هول]
ا/ت: آروم باش بابا
راوی: ا/ت تمام ماجرارو برای سارا تعریف کرد و سارا همین جوری خشکش زد.
ا/ت: به نظرت بریم تو کارش?
سارا: نمیدونم ، به نظرم خیلی خطر ناکه
ا/ت: نگران نباش چیزی نمیشه
سارا: باشه هرچی تو بگی
راوی: سارا و ا/ت خوابیدن تا فردا بتونن صبح زود بیدار شن
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۸۹.۲k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.