*پارت هجدهم*
آروم ازم جدا میشه
_دیگه نمیزارم کسی اشکتو دربیاره
هه،دلیل اشکای من تویی مین یونگی بعد اینو تحویلم میدی؟
به زور لبخند میزنم و دستامو دور گردنش حلقه میکنم
+اینکه کنارمی بهم قوت قلب میده
_دوست دارم
چیزی نمیگم و فقط لبخندمو پررنگ تر میکنم
لعنتی...تا کی میخاد اینجوری نقش بازی کنه؟
ویو یونگی:
از اینکه دارم بهش دروغ میگم عذاب وجدان داشتم ولی نمیدونستم چیکار کنم.
همه چیو بهش بگم و بزارم خودش انتخاب کنه یا همینطوری با دروغ همه چیو جلو ببرم؟
از اینکه ترکم کنه میترسیدم...من 4 ساله که دارم با فکرش میخوابم نمیتونم حتی تصورشو بکنم که ازم متنفره و بخواد با یکی دیگه باشه.
حالم از خودم به هم میخوره.باید همه چیو بهش بگم،آره همینکارو میکنم.
سرمو به سمت ا.ت میچرخونم و میخوام از اولش شروع به توضیح دادن کنم که لبخند پررنگی میزنه و پیشقدم میشه
+یونگی میای بریم شهر بازی؟
_ش،شهر بازی؟
+هوم...چیز عجیبیه؟
دستمو میزارم پشت گردنم
_نه معلومه که نه،بریم
لعنتی،فردا بهش میگم.نباید امشبو خراب کنم.
*
ا.تو با بقیه دخترا که با هیجان جیغ میکشیدن مقایسه کردم...
بی حس فقط به رو به رو خیره شده بود و هیچی نمیگفت
_هی ا.ت
برمیگرده سمتم
_ببینم اصلا نمیترسی؟
+نه
_حالت خوبه؟
+اره چطور مگه؟
_حس میکنم گرفته ای...
+نه خوبم
چند ثانیه بیحرف به هم خیره میشیم بعد روشو برمیگردونه
ویو ا.ت:
چشمامو بستم
باید امشب واقعا خوشبگذرونم و شاد باشم.
دارم یونگی رو هم ناراحت میکنم...
اصن من با اون چیکار دارم؟به عنم که ناراحته
در طی یه تصمیم آنی دستمو دور بازوش حلقه میکنم و هیجان زده به سالتوی بزرگی که رو به رومون اشاره میکنم
+یونگیییییی پایه ای بریم سالتو؟
لبخند میزنه
_اوکی،تو که نمیترسی نه؟
+معلومه که نه.نکنه تو میترسی؟
_من و ترس؟
*
به هم نگاه میکنیم و یدفعه ای با هم جیغ میکشیم
_میدونستم میترسیییییی
+یاااا توهم ترسید-...جیغغغغغغغغ
دیگه کم کم حالت تهوع داشت بهم دست میداد(تو نباید بهش دست بدی)
+یونگیییییی
_چیه؟
+حالم بده
نگران نگام کرد
_چت شده؟رنگت پریده
+لعنتی،حالت تهوع دارم
_خیله خب،یکم طاقت بیار خب؟الان دیگه وایمیسته
+هوم باشه
با هر تکونش حالم بدتر میشد
+یونگی الان روت بالا میارم،احتیاط کن
_یااااا خو اونطرفی بالا بیار
+نمیشه...فقط سمت راست میتونم
_لطفااااا
*
داستان دارع بع kیری ترین شکل ممکن پیش میرع:/
_دیگه نمیزارم کسی اشکتو دربیاره
هه،دلیل اشکای من تویی مین یونگی بعد اینو تحویلم میدی؟
به زور لبخند میزنم و دستامو دور گردنش حلقه میکنم
+اینکه کنارمی بهم قوت قلب میده
_دوست دارم
چیزی نمیگم و فقط لبخندمو پررنگ تر میکنم
لعنتی...تا کی میخاد اینجوری نقش بازی کنه؟
ویو یونگی:
از اینکه دارم بهش دروغ میگم عذاب وجدان داشتم ولی نمیدونستم چیکار کنم.
همه چیو بهش بگم و بزارم خودش انتخاب کنه یا همینطوری با دروغ همه چیو جلو ببرم؟
از اینکه ترکم کنه میترسیدم...من 4 ساله که دارم با فکرش میخوابم نمیتونم حتی تصورشو بکنم که ازم متنفره و بخواد با یکی دیگه باشه.
حالم از خودم به هم میخوره.باید همه چیو بهش بگم،آره همینکارو میکنم.
سرمو به سمت ا.ت میچرخونم و میخوام از اولش شروع به توضیح دادن کنم که لبخند پررنگی میزنه و پیشقدم میشه
+یونگی میای بریم شهر بازی؟
_ش،شهر بازی؟
+هوم...چیز عجیبیه؟
دستمو میزارم پشت گردنم
_نه معلومه که نه،بریم
لعنتی،فردا بهش میگم.نباید امشبو خراب کنم.
*
ا.تو با بقیه دخترا که با هیجان جیغ میکشیدن مقایسه کردم...
بی حس فقط به رو به رو خیره شده بود و هیچی نمیگفت
_هی ا.ت
برمیگرده سمتم
_ببینم اصلا نمیترسی؟
+نه
_حالت خوبه؟
+اره چطور مگه؟
_حس میکنم گرفته ای...
+نه خوبم
چند ثانیه بیحرف به هم خیره میشیم بعد روشو برمیگردونه
ویو ا.ت:
چشمامو بستم
باید امشب واقعا خوشبگذرونم و شاد باشم.
دارم یونگی رو هم ناراحت میکنم...
اصن من با اون چیکار دارم؟به عنم که ناراحته
در طی یه تصمیم آنی دستمو دور بازوش حلقه میکنم و هیجان زده به سالتوی بزرگی که رو به رومون اشاره میکنم
+یونگیییییی پایه ای بریم سالتو؟
لبخند میزنه
_اوکی،تو که نمیترسی نه؟
+معلومه که نه.نکنه تو میترسی؟
_من و ترس؟
*
به هم نگاه میکنیم و یدفعه ای با هم جیغ میکشیم
_میدونستم میترسیییییی
+یاااا توهم ترسید-...جیغغغغغغغغ
دیگه کم کم حالت تهوع داشت بهم دست میداد(تو نباید بهش دست بدی)
+یونگیییییی
_چیه؟
+حالم بده
نگران نگام کرد
_چت شده؟رنگت پریده
+لعنتی،حالت تهوع دارم
_خیله خب،یکم طاقت بیار خب؟الان دیگه وایمیسته
+هوم باشه
با هر تکونش حالم بدتر میشد
+یونگی الان روت بالا میارم،احتیاط کن
_یااااا خو اونطرفی بالا بیار
+نمیشه...فقط سمت راست میتونم
_لطفااااا
*
داستان دارع بع kیری ترین شکل ممکن پیش میرع:/
۱۵.۷k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.