فیک "خاموشش کن"۴
《قسم به چشم تو ،که کور باد چشمانم
اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم》
"حسین منزوی"
ساعت نزدیکای ده بود و یونگی که همیشه شب هاشو توی تیمارستان سر میکرد و ا.ت رو از دور تماشا میکرد توی راهرو نشسته بود چشماشو روی هم گذاشته بود.
+آقای مین امشب هم میمونید؟
یونگی چشماشو نصف و نیمه باز کرد به پرستار نگاه کرد.
دستی روی صورتش کشید و با صدای خستش گفت:
بله بله...میمونم...
+امشب خیلی خسته به نظر میاید...بهتر نیست مثل آقای کیم و دوستتون امشبو برید خونه؟
یونگی سرشو تکون به پرستار یه لبخند ملایم زد:
نه،خیلی ممنون بابت توجهون...من خوبم
پرستار تعظیم کوتاهی کرد و لبخند زد:
پس اگه چیزی نیاز داشتید خبرم کنید
یونگی:حتما...
پرستار آروم ازونجا دور شد و یونگی چشماشو روی هم فشار داد و مالیدشون.
کسی جز پرستارای شیفت شب خبر نداشت که یونگی شبا رو پیش ا.ت میگذرونه.
سال پیش وقتی برای اولین بار پاشو تو تیمارستان گذاشت به خودش لرزید، اونجا جای ترسناکی بود.
یه زندون پر از روانی که خارج از شهر بود و یونگی مطمئن بود جای ا.ت اونجا نیست...
جایی که میدونست برای ا.ت هم همونقدر ترسناکه...
وقتی برای اولین بار همچین چیزایی رو به چشم دید با خودش گفت:
نه ا.ت...قرار نیست تو این قبرستون تنهات بزارم...
شبا رو پشت در اتاق ا.ت میگذروند تا تنها نخوابه..!
پنج ثانیه مونده تا ساعت ده...
۵
۴
۳
۲
۱
خاموشی مطلق...
یونگی : یعنی چی ، چه...
صدای تیر اندازی و پرسنلی که به رگبار میسبتنشون توی تیمارستان پیچید و توی چند ثانیه بیمارا هم با جیغ و داد از اتاقا بیرون دوییدن.
یونگی:ا.ت!
یونگی خواست وارد اتاق بشه ولی طبق معمول قفل بود:
لعنتی!
ولی ازونجایی که در قدیمی بود با چند ضربه در شکست و یونگی با ضرب وارد شد.
ا.ت زانو شو توی شکمش جمع کرده بود و دستشو روی گوشش گذاشته بود.
با دیدن یونگی که یهو وارد شد با تمام توانش جیغ کشید:
نزدیک نشووووو!
یونگی نور گوشیش رو روشن کرد و صورتشو نشون داد:
ببین ا.ت!منم یونگی!چیزی نیست باشه؟ چیزی نیست...
ا.ت درحالی که نفس نفس میزد و صداش میلرزید دستاشو از روی گوشش برداشت:
یونگیا!
یونگی: آره...خودمم...بیا اینجا باید ازین بریم
قبل اینکه ا.ت عکسالعمل نشون بده یونگی دست ا.ت رو گرفت و دنبال خودش کشید.
+ا.تی عوضی خودتو نشون بده!!!
لونا از تو حیاط جوری عربده میکشید که تا طبقهی سه صداشو میشد شنید!
یونگی: این دیگه کیه!
.
.
.
계속
اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم》
"حسین منزوی"
ساعت نزدیکای ده بود و یونگی که همیشه شب هاشو توی تیمارستان سر میکرد و ا.ت رو از دور تماشا میکرد توی راهرو نشسته بود چشماشو روی هم گذاشته بود.
+آقای مین امشب هم میمونید؟
یونگی چشماشو نصف و نیمه باز کرد به پرستار نگاه کرد.
دستی روی صورتش کشید و با صدای خستش گفت:
بله بله...میمونم...
+امشب خیلی خسته به نظر میاید...بهتر نیست مثل آقای کیم و دوستتون امشبو برید خونه؟
یونگی سرشو تکون به پرستار یه لبخند ملایم زد:
نه،خیلی ممنون بابت توجهون...من خوبم
پرستار تعظیم کوتاهی کرد و لبخند زد:
پس اگه چیزی نیاز داشتید خبرم کنید
یونگی:حتما...
پرستار آروم ازونجا دور شد و یونگی چشماشو روی هم فشار داد و مالیدشون.
کسی جز پرستارای شیفت شب خبر نداشت که یونگی شبا رو پیش ا.ت میگذرونه.
سال پیش وقتی برای اولین بار پاشو تو تیمارستان گذاشت به خودش لرزید، اونجا جای ترسناکی بود.
یه زندون پر از روانی که خارج از شهر بود و یونگی مطمئن بود جای ا.ت اونجا نیست...
جایی که میدونست برای ا.ت هم همونقدر ترسناکه...
وقتی برای اولین بار همچین چیزایی رو به چشم دید با خودش گفت:
نه ا.ت...قرار نیست تو این قبرستون تنهات بزارم...
شبا رو پشت در اتاق ا.ت میگذروند تا تنها نخوابه..!
پنج ثانیه مونده تا ساعت ده...
۵
۴
۳
۲
۱
خاموشی مطلق...
یونگی : یعنی چی ، چه...
صدای تیر اندازی و پرسنلی که به رگبار میسبتنشون توی تیمارستان پیچید و توی چند ثانیه بیمارا هم با جیغ و داد از اتاقا بیرون دوییدن.
یونگی:ا.ت!
یونگی خواست وارد اتاق بشه ولی طبق معمول قفل بود:
لعنتی!
ولی ازونجایی که در قدیمی بود با چند ضربه در شکست و یونگی با ضرب وارد شد.
ا.ت زانو شو توی شکمش جمع کرده بود و دستشو روی گوشش گذاشته بود.
با دیدن یونگی که یهو وارد شد با تمام توانش جیغ کشید:
نزدیک نشووووو!
یونگی نور گوشیش رو روشن کرد و صورتشو نشون داد:
ببین ا.ت!منم یونگی!چیزی نیست باشه؟ چیزی نیست...
ا.ت درحالی که نفس نفس میزد و صداش میلرزید دستاشو از روی گوشش برداشت:
یونگیا!
یونگی: آره...خودمم...بیا اینجا باید ازین بریم
قبل اینکه ا.ت عکسالعمل نشون بده یونگی دست ا.ت رو گرفت و دنبال خودش کشید.
+ا.تی عوضی خودتو نشون بده!!!
لونا از تو حیاط جوری عربده میکشید که تا طبقهی سه صداشو میشد شنید!
یونگی: این دیگه کیه!
.
.
.
계속
۱۰.۶k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.