چند پارتی « وقتی اومد سوپرایزت کنه..» پارت اخر
چند پارتی « وقتی اومد سوپرایزت کنه..» پارت اخر
بعد از حدود 1 دقیقه به مقصدش رسید
از ماشین.پیاده شد و پلاستیک خرید هارو به دست گرفت
رمز در رو زد ..
.. اما با چیزی که دید اون لخند روی لب هاش از بین رفت..استرس گرفت و سریع سمتت دوید
۰۰
کمرت از طرف کسی گرفته شد..صدای در رو نشنیده بودی برای همین وقتی صاحب دست بلندت کرد و روی مبل گذاشتت از ترس جیغ خفه ایی کشیدی..با ترس سرت رو محکم طرف کسی که کمرت رو گرفت بود برگردوندی و با جونگینی که داشت با چشم هایی که از ترس گشاد شده بودن مواجه شدی..
«جو..جونگین»
«خوبی؟؟ چ..چرا روی زمین بودی..ح..حالت خوبه..میخوای بریم بیمارستان ...»
«ا..اه نه..من حالم خوبه..»
عصبی شد و اخمی کرد
«اگه حالت خوبه...نباید روی زمین میبودی...اصلا میدونی چقدر ترسیدم»
«معذرت میخوام...ف..فقط»
جونگین سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید
«اشکال نداره..میدونم»
یکم خجالت کشیدی و سرت رو مثل جونگین پایین انداختی
«باید بهم میگفتی»
«خ..خب تو سرت شلوغ بود»
«تموم شد»
با تعجب سرت رو بلند کردی و به فیس خندون جونگین خیره شدی
«چ..چی تموم شد»
«یک ماه مرخصی دارم»
ذوق زده شدی و خودت رو تو بغل جونگین پرتاب کردی
«هی..هی اروم باش ..شکمت دیگه درد نمیکنه؟؟»
با صدایی که از ذوق میلرزید جوابش رو دادی
«نه..دیگه در نمیکنهه»
«چرا تو گوشم داد میزنی؟؟»
از جدا شدی و با ذوق بیشتر رو به جونگین کردی
«خب..خیلی خوشحالم»
جونگین از این همه ذوق زدگی تو خندش گرفت و ایندفعه اون بود که تورو بغل کرد
«منم خوشحالم..»
"هانورا"
بعد از حدود 1 دقیقه به مقصدش رسید
از ماشین.پیاده شد و پلاستیک خرید هارو به دست گرفت
رمز در رو زد ..
.. اما با چیزی که دید اون لخند روی لب هاش از بین رفت..استرس گرفت و سریع سمتت دوید
۰۰
کمرت از طرف کسی گرفته شد..صدای در رو نشنیده بودی برای همین وقتی صاحب دست بلندت کرد و روی مبل گذاشتت از ترس جیغ خفه ایی کشیدی..با ترس سرت رو محکم طرف کسی که کمرت رو گرفت بود برگردوندی و با جونگینی که داشت با چشم هایی که از ترس گشاد شده بودن مواجه شدی..
«جو..جونگین»
«خوبی؟؟ چ..چرا روی زمین بودی..ح..حالت خوبه..میخوای بریم بیمارستان ...»
«ا..اه نه..من حالم خوبه..»
عصبی شد و اخمی کرد
«اگه حالت خوبه...نباید روی زمین میبودی...اصلا میدونی چقدر ترسیدم»
«معذرت میخوام...ف..فقط»
جونگین سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید
«اشکال نداره..میدونم»
یکم خجالت کشیدی و سرت رو مثل جونگین پایین انداختی
«باید بهم میگفتی»
«خ..خب تو سرت شلوغ بود»
«تموم شد»
با تعجب سرت رو بلند کردی و به فیس خندون جونگین خیره شدی
«چ..چی تموم شد»
«یک ماه مرخصی دارم»
ذوق زده شدی و خودت رو تو بغل جونگین پرتاب کردی
«هی..هی اروم باش ..شکمت دیگه درد نمیکنه؟؟»
با صدایی که از ذوق میلرزید جوابش رو دادی
«نه..دیگه در نمیکنهه»
«چرا تو گوشم داد میزنی؟؟»
از جدا شدی و با ذوق بیشتر رو به جونگین کردی
«خب..خیلی خوشحالم»
جونگین از این همه ذوق زدگی تو خندش گرفت و ایندفعه اون بود که تورو بغل کرد
«منم خوشحالم..»
"هانورا"
۱۶.۸k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.