فیک گل رزم 🌹
part29
ویو راوی
در همین حال که ته جین در حال تعریف کردن این داستان غم انگیز بود پسرا رسیدن خونه
_خب هیونگ بگو گوش میکنم
جین نگاهی به شوگا کرد و آهی کشید
بقیه اعضا تعجب زده نگاه جین میکردنند و هیچی نمی گفتن
☆دلیل اینکه این همه سال ازت مخفی کردم این بود که میترسیدم هیچ وقت منو نبخشی
اما الان مجبورم که بگم
وقتی که نوجون بودم با شوگا و فیلیکس رفیق بودیم ما توی یک مدرسه شبانه روزی باهم آشنا شدیم
من از دار دنیا فقط یک پدر بزرگ داشتم
وشوگا هم با پدر مادرش یکمی مشکل داشت فیلکس هم اون متاسفانه وقتی که ما توی مدرسه بودیم پدر و مادرش بر اساس تصادف فوت کردند
برای همین تصمیم گرفتیم باهم زندگی کنیم
ما کار میکردیم و یک اتاق کوچیک اجاره کرده بودیم تا روزی که برای تفریح به جنگل رفتیم
صدایی شنیدم صدای گریه یک دختر کوچیک و یک پسر بچه
با پسرا ها دنبال صدا گشتیم
و تورو دیدم که یوری کوچولو تو بغلت بود اون موقع حدودن ۱۰ سالت بود خیلی با نمک بودید
(یک اشک از چشم جین روی زمین افتاد)
_صبر کن یوری کیه؟
☆جویون
_ها؟
^بقیشو گوش بدی میفهمی
€من واقعا گیج شدم
داشتم میگفتم خیلی بانمک بودید
☆پسر کوچولو چی شده؟ اینجا چیکار میکنی؟
_گم شدم( همراه با گریه 😭)
=اخی نگران نباش مامان بابات میان پیدات میکنن روبه شوگا خب دیگه بریم
^یعنی میگی بچرو تو جنگل ول کنیم؟
=اره میان سراغش
☆نه نمیشه خطرناکه
پسر کوچولو اسمت چیه؟
_تهیونگ( با گریه 😭)
^عااا گریه نکن مرد که گریه نمیکنه
_هوممم
☆خب تعریف کن ببینم چی شد که گم شدی؟
_منو مامان و خاله و یوری و بابای یوری امده بودیم پیک نیک که یوری دویید منم رفتم دنبالش بعدش وقتی نگاه کردم دیگه کسی رو ندیدم
^چند ساعته اینجایی؟
_نمیدونم ولی زیاده
☆یوری دختر خالته؟
_اره
☆خب کوچولو اصلا ناراحت نباش من خانوادتونو پیدا میکنم
_واقعاااا؟
☆اره مگه نه یونگی؟
^اره
حمایکت یادتون نره مرسیی✨✨✨
ویو راوی
در همین حال که ته جین در حال تعریف کردن این داستان غم انگیز بود پسرا رسیدن خونه
_خب هیونگ بگو گوش میکنم
جین نگاهی به شوگا کرد و آهی کشید
بقیه اعضا تعجب زده نگاه جین میکردنند و هیچی نمی گفتن
☆دلیل اینکه این همه سال ازت مخفی کردم این بود که میترسیدم هیچ وقت منو نبخشی
اما الان مجبورم که بگم
وقتی که نوجون بودم با شوگا و فیلیکس رفیق بودیم ما توی یک مدرسه شبانه روزی باهم آشنا شدیم
من از دار دنیا فقط یک پدر بزرگ داشتم
وشوگا هم با پدر مادرش یکمی مشکل داشت فیلکس هم اون متاسفانه وقتی که ما توی مدرسه بودیم پدر و مادرش بر اساس تصادف فوت کردند
برای همین تصمیم گرفتیم باهم زندگی کنیم
ما کار میکردیم و یک اتاق کوچیک اجاره کرده بودیم تا روزی که برای تفریح به جنگل رفتیم
صدایی شنیدم صدای گریه یک دختر کوچیک و یک پسر بچه
با پسرا ها دنبال صدا گشتیم
و تورو دیدم که یوری کوچولو تو بغلت بود اون موقع حدودن ۱۰ سالت بود خیلی با نمک بودید
(یک اشک از چشم جین روی زمین افتاد)
_صبر کن یوری کیه؟
☆جویون
_ها؟
^بقیشو گوش بدی میفهمی
€من واقعا گیج شدم
داشتم میگفتم خیلی بانمک بودید
☆پسر کوچولو چی شده؟ اینجا چیکار میکنی؟
_گم شدم( همراه با گریه 😭)
=اخی نگران نباش مامان بابات میان پیدات میکنن روبه شوگا خب دیگه بریم
^یعنی میگی بچرو تو جنگل ول کنیم؟
=اره میان سراغش
☆نه نمیشه خطرناکه
پسر کوچولو اسمت چیه؟
_تهیونگ( با گریه 😭)
^عااا گریه نکن مرد که گریه نمیکنه
_هوممم
☆خب تعریف کن ببینم چی شد که گم شدی؟
_منو مامان و خاله و یوری و بابای یوری امده بودیم پیک نیک که یوری دویید منم رفتم دنبالش بعدش وقتی نگاه کردم دیگه کسی رو ندیدم
^چند ساعته اینجایی؟
_نمیدونم ولی زیاده
☆یوری دختر خالته؟
_اره
☆خب کوچولو اصلا ناراحت نباش من خانوادتونو پیدا میکنم
_واقعاااا؟
☆اره مگه نه یونگی؟
^اره
حمایکت یادتون نره مرسیی✨✨✨
۵.۲k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.