پارت پنجم رمان عشق غیر ممکن
فردای اون روز رفتم پیش رئیس تا درباره رفتن به باند مافیا با ایشون صحبت کنم. وقتی میخواستم برم به اتاقش لائا رو دیدم، انگار داشت میرفت پیش رئیس، بهش سلام دادم.
_سلام.
_آه سلام ملودی انگار تو هم داری میری پیش رئیس درسته.!
_آره، دارم میرم تا درباره ماموریت با ایشون صحبت کنم.
_او... اتفاقا منم میخواستم درباره این موضوع با رئیس صحبت کنم.
_خب پس اول شما بفرمایید.
_ممنون.
_رئیس اجازه هست.
_بله بفرمایید.
_رئیس معذرت میخوایم که مزاحم شدیم میخواستیم درباره ماموریت با شما صحبت کنیم، چطور باید بریم تو باند مافیا ها.
_راستش من نظری ندارم.
_چـــــی!!
_چــــــــی!!
_خب، نمی دونم مگه شما این ایده رو ندادین خودتونم باید فکرشو بکنین.
_راستش منم چیزی به ذهنم نمیاد.
_ولی من یه نقشه دارم.
_چه نقشه ای؟؟
_وقتی نقشه رو براشون تعریف کردم رئیس موافقت کرد.
_میدونستم که مافیا قراره بازم حمله کنه پس من از قبل برای این نقشه داشتم.
_نقشه ی خوبیه پس همین فردا انجامش میدیم؛
_پس بهتره برای فردا آماده باشین.
_چشم رئیس.
_چشم رئیس.
دیگه صبح شده بود و وقته ماموریت رسیده بود من و لائا باید با هم به ماموریت خطرناک میرفتیم، رفتم خونه لائا تا باهم به یکی از انبار های اسلحه مافیا که قبلا بهش حمله کرده بودیم بریم، وقتی رفتیم اونجا، بیرون انبار منتظر موندیم چون راهی برای ورود به انبار وجود نداشت،که یهو در انبار باز شد و یهو صدای موتور اومد، یه موتور سیاه از انبار بیرون اومد، لائا گفت:«وقتشه باید بپریم جلوی موتور».رفت و دست منم محکم کشید یهو صدای ترمز اومد.
_شما دیگه کی هستید...؟؟!!
اینم پارت پنجم
🍷❤❤🍷
_سلام.
_آه سلام ملودی انگار تو هم داری میری پیش رئیس درسته.!
_آره، دارم میرم تا درباره ماموریت با ایشون صحبت کنم.
_او... اتفاقا منم میخواستم درباره این موضوع با رئیس صحبت کنم.
_خب پس اول شما بفرمایید.
_ممنون.
_رئیس اجازه هست.
_بله بفرمایید.
_رئیس معذرت میخوایم که مزاحم شدیم میخواستیم درباره ماموریت با شما صحبت کنیم، چطور باید بریم تو باند مافیا ها.
_راستش من نظری ندارم.
_چـــــی!!
_چــــــــی!!
_خب، نمی دونم مگه شما این ایده رو ندادین خودتونم باید فکرشو بکنین.
_راستش منم چیزی به ذهنم نمیاد.
_ولی من یه نقشه دارم.
_چه نقشه ای؟؟
_وقتی نقشه رو براشون تعریف کردم رئیس موافقت کرد.
_میدونستم که مافیا قراره بازم حمله کنه پس من از قبل برای این نقشه داشتم.
_نقشه ی خوبیه پس همین فردا انجامش میدیم؛
_پس بهتره برای فردا آماده باشین.
_چشم رئیس.
_چشم رئیس.
دیگه صبح شده بود و وقته ماموریت رسیده بود من و لائا باید با هم به ماموریت خطرناک میرفتیم، رفتم خونه لائا تا باهم به یکی از انبار های اسلحه مافیا که قبلا بهش حمله کرده بودیم بریم، وقتی رفتیم اونجا، بیرون انبار منتظر موندیم چون راهی برای ورود به انبار وجود نداشت،که یهو در انبار باز شد و یهو صدای موتور اومد، یه موتور سیاه از انبار بیرون اومد، لائا گفت:«وقتشه باید بپریم جلوی موتور».رفت و دست منم محکم کشید یهو صدای ترمز اومد.
_شما دیگه کی هستید...؟؟!!
اینم پارت پنجم
🍷❤❤🍷
۱.۲k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.