میگل2 قسمت11
میگل2 قسمت11
فصل18
به ساعت نگاهی انداخت...ساعت 10 و نیم بود حتما خاله بیدار شده بود....با دومین بوق تماس برقرار شد
-سلام خاله
-سلام دخترم..خوبی؟؟
-مرسی شما خوبی؟؟خاطره جون و کوچولوش خوبن؟؟؟
-خدارو شکر..همه خوبیم..چه خبرا؟؟؟این آزمایش چی شد؟
-برای همین زنگ زدم خاله!!!
-چیزی شده؟؟؟
-خاله خیلی زشته اگر بگم دوست دارم زودتر عقد کنیم؟
-نه عزیزم..چه زشتی داره؟؟
-به خدا از بلاتکلیفی خسته شدم.خودمم نمیدونم حکمم تو این خونه چیه...شهروزم که اصلا غیر قابل پیش بینیه...در مورد عقدم لام تا کام حرف نمیزنه...دیشب سراغ آزمایش رو ازش گرفتم یه جوری رفتار کرد...هیچی نتونستم بگم
-نگرفته جوابش رو؟
-چرا...اما بهم نشون نداد...میگه فکر کن ایدز دارم چیکار میخوای بکنی؟
-خب تو چی گفتی؟
-همون چیزی که باید میگفتم..گفتم مهم نیست!
-خوب کردی...میخواد اذیتت کنه!!!
-میدونم....باز دیشب گفت نمیزارم درس بخونی..منم گفتم نزار..مهم نیست!
-تا عقد نکردید یه کم باهاش مدارا کن..بعد عقد نمیگم سرکشی کن...اما بهش بفهمون اون هم مقصر بوده!!
-اون زیر بار عقد نمیره..من که گفته بودم.....تاریخ آزمایش بگذره دیگه دفتر خونه قبول نمیکنه!!!
-اون بامن....تا آخر این هفته اسمتون تو شناسنامه همدیگه است..من بهت قول میدم!!!
-مرسی خاله..من هیچ وقت محبتهاتون رو فراموش نمیکنم.....میدونم نمیتونم جبران کنم..پس نمیگم یه روزی جبران میکنم..اما میتونم فراموش نکنم!!
-تو خوب زندگی کن..محبتهای نکرده من جبران میشه عزیزم...
بغض می گل ترکید!!
-خاله....من با پیدا کردن شهروز که یه حامی و بعد یه عشق بود برام یه مامان هم پیدا کردم.....من مطمئنم اگر مادرم زنده بود و بالا سرم بود...هیچ کودوم از محبتهای شمارو در حقم نمیکرد
-نگو عزیزم..تو اگر بدونی...
اینجا مکثی کرد..فکر کرد می گل میدونه چون مادره...و بعد ادامه داد!
-که مادر دلش برای بچه اش چطوری میتپه این حرف و نمیزنی!!!
-میدونم خاله...
-قربونت برم...بسه..گریه نکن....بزار ببینم این شوهر سرکش تو چی تو سرشه..!!!
-مرسی خاله..منتظرم...
ساعت 5 بود که شهروز ,شهریار رو از مهد اورد خونه و خودش باز رفت استودیو..خاله خبری نداده بود و می گل روش نشده بود زنگ بزنه و خبر بگیره.
شهریار بعد از اینکه با شیرین زبونی از صبح تا همون ساعتش رو برای مامانش تعریف کرد توی اتاقش رفت و با اسباب بازیاش مشغول شد...می گل هم کمی به خودش رسید و شروع کرد به شام درست کردن..کلا شده بود یه خانوم خونه دار....خانوم خونه ای که در حینی که ازش سهم داشت هیچ حق ملکیتی نداشت.... با این فکر سری از روی تاسف برای خودش تکون داد...با صدای شهروز از جا پرید!
-به چی فکر میکنی؟
-سلام..کی اومدی؟
-مهم اینه که اومدم..نه؟؟
-واقعا..مهم اینه که اومدی!!!
شهروز روی صندلی اشپزخونه دست به سینه نشست و زل زد به می گل که داشت مقدمات شام رو فراهم میکرد!
می گل بدون اینکه نگاهش کنه گفت:چرا اینقدر نگام میکنی؟
-دلم میخواد!
-من معذبم.میشه بری تو؟
-نچ!
می گل برگشت خواست چیزی بگه که شهروز پیش دستی کرد!
-خاله زنگ زد!
می گل سعی کرد خونسرد باشه و هیجانش رو بروز نده و اینبار موفق بود!
-خاله؟؟؟مامان علی؟
-بشین!
می گل بی چون و چرا نشست.!
شهروز دولا شد بینی می گل رو بین انگشت شست و اشاره اش گرفت و کمی تکون داد و گفت:خودتی خانوم موشه!
می گل دست شهروز رو پس زد
-چی خودمم!!
-فردا میریم محضر...وقت گرفتم!
می گل بی محابا لبخند زد.....!
-شرطمون و که یادت نرفته؟
می گل از جاش بلند شد و خونسردانه گفت:نمیتونی خوشیم و خراب کنی!
شهروز از فرصتی که می گل پشتش بهش بود استفاده کرد و لبخند رضایتش رو زد.....از این حرف می گل خوشش اومد!!!
-گفتم یادآوری کنم!
-منم گفتم نمیتونی خوشیم و به هم بزنی....!!!
-فردا خودت میای؟
-آره..میام...!
شهروز دستش رو روی لبهاش کشید...از این اقتدار می گل خوشش اومد...دوست داشت..دوست داشت می گل همیشه مقتدر باشه..از می گل ضعیف خوشش نمیومد...!!!از اینکه می گل اینقدر با قدرت گفت خودم میام خوشش اومد....اینکه وا نداده بود و دوست داشت..هر چند میدونست توی دلش چیز دیگه میگذره!
-باشه..فردا صبح ساعت 11..توی یه محضر کوچه بالایی استودیو.....منتظرتم..دیر نکن..چون زیاد منتظر نمیمونم!
-باشه...!!!
شب می گل با دلی گرفته خوابش برد....چقدر شهروز بی مهر شده بود...با اینکه دائم به خودش نهیب میزد که همش تقصیر خودته...اما نمیتونست اینقدر راحت این بی توجهی رو قبول کنه..مثل هر دختر دیگه ای دوست داشت با رویایی ترین شکل ممکن به عقد مردی در بیاد که دوستش داره....درسته یه بار عقد کرده بود....اما اون بار رو اصلا حساب نمیکرد...مخصوصا که...
یاد اون روزها افتاد....وقتی شهروز از باغ می گل برگردوندش خونه مامان آراد....می گل با کمال وقاحت ..که البته باز برای خودش حکم یه
فصل18
به ساعت نگاهی انداخت...ساعت 10 و نیم بود حتما خاله بیدار شده بود....با دومین بوق تماس برقرار شد
-سلام خاله
-سلام دخترم..خوبی؟؟
-مرسی شما خوبی؟؟خاطره جون و کوچولوش خوبن؟؟؟
-خدارو شکر..همه خوبیم..چه خبرا؟؟؟این آزمایش چی شد؟
-برای همین زنگ زدم خاله!!!
-چیزی شده؟؟؟
-خاله خیلی زشته اگر بگم دوست دارم زودتر عقد کنیم؟
-نه عزیزم..چه زشتی داره؟؟
-به خدا از بلاتکلیفی خسته شدم.خودمم نمیدونم حکمم تو این خونه چیه...شهروزم که اصلا غیر قابل پیش بینیه...در مورد عقدم لام تا کام حرف نمیزنه...دیشب سراغ آزمایش رو ازش گرفتم یه جوری رفتار کرد...هیچی نتونستم بگم
-نگرفته جوابش رو؟
-چرا...اما بهم نشون نداد...میگه فکر کن ایدز دارم چیکار میخوای بکنی؟
-خب تو چی گفتی؟
-همون چیزی که باید میگفتم..گفتم مهم نیست!
-خوب کردی...میخواد اذیتت کنه!!!
-میدونم....باز دیشب گفت نمیزارم درس بخونی..منم گفتم نزار..مهم نیست!
-تا عقد نکردید یه کم باهاش مدارا کن..بعد عقد نمیگم سرکشی کن...اما بهش بفهمون اون هم مقصر بوده!!
-اون زیر بار عقد نمیره..من که گفته بودم.....تاریخ آزمایش بگذره دیگه دفتر خونه قبول نمیکنه!!!
-اون بامن....تا آخر این هفته اسمتون تو شناسنامه همدیگه است..من بهت قول میدم!!!
-مرسی خاله..من هیچ وقت محبتهاتون رو فراموش نمیکنم.....میدونم نمیتونم جبران کنم..پس نمیگم یه روزی جبران میکنم..اما میتونم فراموش نکنم!!
-تو خوب زندگی کن..محبتهای نکرده من جبران میشه عزیزم...
بغض می گل ترکید!!
-خاله....من با پیدا کردن شهروز که یه حامی و بعد یه عشق بود برام یه مامان هم پیدا کردم.....من مطمئنم اگر مادرم زنده بود و بالا سرم بود...هیچ کودوم از محبتهای شمارو در حقم نمیکرد
-نگو عزیزم..تو اگر بدونی...
اینجا مکثی کرد..فکر کرد می گل میدونه چون مادره...و بعد ادامه داد!
-که مادر دلش برای بچه اش چطوری میتپه این حرف و نمیزنی!!!
-میدونم خاله...
-قربونت برم...بسه..گریه نکن....بزار ببینم این شوهر سرکش تو چی تو سرشه..!!!
-مرسی خاله..منتظرم...
ساعت 5 بود که شهروز ,شهریار رو از مهد اورد خونه و خودش باز رفت استودیو..خاله خبری نداده بود و می گل روش نشده بود زنگ بزنه و خبر بگیره.
شهریار بعد از اینکه با شیرین زبونی از صبح تا همون ساعتش رو برای مامانش تعریف کرد توی اتاقش رفت و با اسباب بازیاش مشغول شد...می گل هم کمی به خودش رسید و شروع کرد به شام درست کردن..کلا شده بود یه خانوم خونه دار....خانوم خونه ای که در حینی که ازش سهم داشت هیچ حق ملکیتی نداشت.... با این فکر سری از روی تاسف برای خودش تکون داد...با صدای شهروز از جا پرید!
-به چی فکر میکنی؟
-سلام..کی اومدی؟
-مهم اینه که اومدم..نه؟؟
-واقعا..مهم اینه که اومدی!!!
شهروز روی صندلی اشپزخونه دست به سینه نشست و زل زد به می گل که داشت مقدمات شام رو فراهم میکرد!
می گل بدون اینکه نگاهش کنه گفت:چرا اینقدر نگام میکنی؟
-دلم میخواد!
-من معذبم.میشه بری تو؟
-نچ!
می گل برگشت خواست چیزی بگه که شهروز پیش دستی کرد!
-خاله زنگ زد!
می گل سعی کرد خونسرد باشه و هیجانش رو بروز نده و اینبار موفق بود!
-خاله؟؟؟مامان علی؟
-بشین!
می گل بی چون و چرا نشست.!
شهروز دولا شد بینی می گل رو بین انگشت شست و اشاره اش گرفت و کمی تکون داد و گفت:خودتی خانوم موشه!
می گل دست شهروز رو پس زد
-چی خودمم!!
-فردا میریم محضر...وقت گرفتم!
می گل بی محابا لبخند زد.....!
-شرطمون و که یادت نرفته؟
می گل از جاش بلند شد و خونسردانه گفت:نمیتونی خوشیم و خراب کنی!
شهروز از فرصتی که می گل پشتش بهش بود استفاده کرد و لبخند رضایتش رو زد.....از این حرف می گل خوشش اومد!!!
-گفتم یادآوری کنم!
-منم گفتم نمیتونی خوشیم و به هم بزنی....!!!
-فردا خودت میای؟
-آره..میام...!
شهروز دستش رو روی لبهاش کشید...از این اقتدار می گل خوشش اومد...دوست داشت..دوست داشت می گل همیشه مقتدر باشه..از می گل ضعیف خوشش نمیومد...!!!از اینکه می گل اینقدر با قدرت گفت خودم میام خوشش اومد....اینکه وا نداده بود و دوست داشت..هر چند میدونست توی دلش چیز دیگه میگذره!
-باشه..فردا صبح ساعت 11..توی یه محضر کوچه بالایی استودیو.....منتظرتم..دیر نکن..چون زیاد منتظر نمیمونم!
-باشه...!!!
شب می گل با دلی گرفته خوابش برد....چقدر شهروز بی مهر شده بود...با اینکه دائم به خودش نهیب میزد که همش تقصیر خودته...اما نمیتونست اینقدر راحت این بی توجهی رو قبول کنه..مثل هر دختر دیگه ای دوست داشت با رویایی ترین شکل ممکن به عقد مردی در بیاد که دوستش داره....درسته یه بار عقد کرده بود....اما اون بار رو اصلا حساب نمیکرد...مخصوصا که...
یاد اون روزها افتاد....وقتی شهروز از باغ می گل برگردوندش خونه مامان آراد....می گل با کمال وقاحت ..که البته باز برای خودش حکم یه
۱۳۸.۵k
۲۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.