هاپو کوچولو
هاپو کوچولو
𝑃𝐴𝑅𝑇 :𝟏
[ᴛᴇʜʏᴏɴɢ]
امروز صبح زود بیدار شدم هرکاری هم کردم خوابم نمیبرد
ساعت ۷ صبح بود
حوصلمم سر رفته بود خواستم زنگ بزنم کوک که یادم اومد اون آقا تا لنگ ظهر میخوابه
رفتم تو آشپز خونه که یچیزی برای خودم درست کنم
ولی هیچی تو یخچال نبود داشتم ضعف میکردم الانم که مغازه ای باز نیست
یهو به خودم اومدم دیدم ساعت ۷:۳۰عه واییی خدااا ساعت ۸ باید شرکت باشم
ی دوش چند مینی گرفتم سریع لباسمو پوشیدم و راه افتادم سمت شرکت
[ʟᴀʀᴀ]
خیلی خسته بودم دلم میخواست تا شب همینطوری بخوابم ولی خب اگه میخوابیدم کی باید میرفت مغازه پیشه اون هاپوها (لارا تو بخش سگ ها کار میکنه)
علاوه بر اون مدیر اخراجم میکرد
با کلی تلاش بلاخره از جام بلند شدم
دست و صورتمو شستم و لباس کارمو پوشیدم
ساعت ۷:۳۰بود نیم ساعت وقت داشتم
و کل اون نیم ساعت تو راه بودم خب تاکسی گرفتم و به سمت مغازه حرکت کردم
از شانس خوبم وسط راه راننده تصادف کرد
و....
هعب ببخشید کم و بد بود تمام تلاشمو میکنم ک بهتر بنویسم
𝑃𝐴𝑅𝑇 :𝟏
[ᴛᴇʜʏᴏɴɢ]
امروز صبح زود بیدار شدم هرکاری هم کردم خوابم نمیبرد
ساعت ۷ صبح بود
حوصلمم سر رفته بود خواستم زنگ بزنم کوک که یادم اومد اون آقا تا لنگ ظهر میخوابه
رفتم تو آشپز خونه که یچیزی برای خودم درست کنم
ولی هیچی تو یخچال نبود داشتم ضعف میکردم الانم که مغازه ای باز نیست
یهو به خودم اومدم دیدم ساعت ۷:۳۰عه واییی خدااا ساعت ۸ باید شرکت باشم
ی دوش چند مینی گرفتم سریع لباسمو پوشیدم و راه افتادم سمت شرکت
[ʟᴀʀᴀ]
خیلی خسته بودم دلم میخواست تا شب همینطوری بخوابم ولی خب اگه میخوابیدم کی باید میرفت مغازه پیشه اون هاپوها (لارا تو بخش سگ ها کار میکنه)
علاوه بر اون مدیر اخراجم میکرد
با کلی تلاش بلاخره از جام بلند شدم
دست و صورتمو شستم و لباس کارمو پوشیدم
ساعت ۷:۳۰بود نیم ساعت وقت داشتم
و کل اون نیم ساعت تو راه بودم خب تاکسی گرفتم و به سمت مغازه حرکت کردم
از شانس خوبم وسط راه راننده تصادف کرد
و....
هعب ببخشید کم و بد بود تمام تلاشمو میکنم ک بهتر بنویسم
۴.۱k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.