عشق حقیقی پارت⁶↓
عشق حقیقی پارت⁶↓
(مدیر °)
°کیم سارا و هان سوجون... لطفا با من بیاید دفتر..
* یه لحظه یه استرس و شک بدی گرفتم و به سوجون نگا کردم دیدم خیلی خونسرد پاشد و دنبال مدیر رفت... منم مجبور شدم سریع پاشم و دنبالشون برم *
*دفتر*
°خب... کیم سارا و هان سوجون... شما واقعا باهم قرار میذارید؟!
+چ.. چی؟ نهه! معلومه که نه! کی همچنین حرفی زده؟
* سوجون بازم با یه نگاه خونسرد و بی استرس به من نگا کرد، و بعد به مدیر *
-نه... ما باهم قرار نمیذاریم.
* از حرفش شوکه شدم.. ولی به روم نیوردم و فقط حرفشو با سر تایید کردم *
°پس این عکس و پیامی که همه جا پخش شده چیه؟.. یعنی میخواید بگید فتوشاپه؟
+ا.. اره فتوش..
-نه.. فتوشاپ نیست.. ما واقعا باهم توی کافه مطالعه بودیم و من داشتم به سارا توی درسش کمک میکردم.. فک نمیکنم فتوشاپ ها انقد دقیق و بی عیب و نقص باشن..
* داشتم حرف میزدم که سوجون پرید وسطش و حقیقتو گفت... منتظر دعوای مدیر بودم که دیدم با لبخند اومد سمتمون *
°خیلی خوبه که بتونید تو درسهاتون بهم کمک کنید!.. هان سوجون، من بخاطر این لطفی که به سارا کردی، بهت دو نمره مثبت میدم!
* با چشم های گرد شده به مدیر و بعد به سوجون نگاه کردم که با لبخند به مدیر تعظیم کرد و از دفتر رفت بیرون... منم سریع تعظیم کردم و دوییدم سمتش *
+چرا اینجوری گفتیی؟
-منظورت اینه چرا حقیقتو گفتم؟
+اره.. یعنی نه... یعنی چرا یهویی عوض شدی؟ تو که تا زنگ پیش میگفتی شاید باهم قرار بذاریم.. الان چی شد؟
-نکنه دوست داری قرار بذاریم؟
+چی؟ ن.. نه! یعنی.. فعلا نه...
* یهو اکیپ دوستاش اومدن و اونم با یه لبخند که داشت مسخرم میکرد باهاشون رفت... و سرمو برگردوندم که برم سر کلاس که یهو به سوهو خوردم *
+آیی! حواست کجا...
*با دیدن سوهو تعجب کردم و سرجام خشک شدم *
+ب.. ببخشید..
×تو واقعا با سوجون قرار میذاری؟
+من؟ ن.. نه بابا... قرار چیه...
×پس اون عکسه چی بود؟
*برای اینکه برای بار هزارم داشتم برای همه توضیح میدادم اون عکسه چیزی نیست اعصابم خورد شد *
+اون عکسه هیچی نبود.. باور کن فقط سوجون داشت به من درس یاد میداد... و سوجین هم پیشمون بود.. فقط رفته بود دستشویی.. همینن!
(مدیر °)
°کیم سارا و هان سوجون... لطفا با من بیاید دفتر..
* یه لحظه یه استرس و شک بدی گرفتم و به سوجون نگا کردم دیدم خیلی خونسرد پاشد و دنبال مدیر رفت... منم مجبور شدم سریع پاشم و دنبالشون برم *
*دفتر*
°خب... کیم سارا و هان سوجون... شما واقعا باهم قرار میذارید؟!
+چ.. چی؟ نهه! معلومه که نه! کی همچنین حرفی زده؟
* سوجون بازم با یه نگاه خونسرد و بی استرس به من نگا کرد، و بعد به مدیر *
-نه... ما باهم قرار نمیذاریم.
* از حرفش شوکه شدم.. ولی به روم نیوردم و فقط حرفشو با سر تایید کردم *
°پس این عکس و پیامی که همه جا پخش شده چیه؟.. یعنی میخواید بگید فتوشاپه؟
+ا.. اره فتوش..
-نه.. فتوشاپ نیست.. ما واقعا باهم توی کافه مطالعه بودیم و من داشتم به سارا توی درسش کمک میکردم.. فک نمیکنم فتوشاپ ها انقد دقیق و بی عیب و نقص باشن..
* داشتم حرف میزدم که سوجون پرید وسطش و حقیقتو گفت... منتظر دعوای مدیر بودم که دیدم با لبخند اومد سمتمون *
°خیلی خوبه که بتونید تو درسهاتون بهم کمک کنید!.. هان سوجون، من بخاطر این لطفی که به سارا کردی، بهت دو نمره مثبت میدم!
* با چشم های گرد شده به مدیر و بعد به سوجون نگاه کردم که با لبخند به مدیر تعظیم کرد و از دفتر رفت بیرون... منم سریع تعظیم کردم و دوییدم سمتش *
+چرا اینجوری گفتیی؟
-منظورت اینه چرا حقیقتو گفتم؟
+اره.. یعنی نه... یعنی چرا یهویی عوض شدی؟ تو که تا زنگ پیش میگفتی شاید باهم قرار بذاریم.. الان چی شد؟
-نکنه دوست داری قرار بذاریم؟
+چی؟ ن.. نه! یعنی.. فعلا نه...
* یهو اکیپ دوستاش اومدن و اونم با یه لبخند که داشت مسخرم میکرد باهاشون رفت... و سرمو برگردوندم که برم سر کلاس که یهو به سوهو خوردم *
+آیی! حواست کجا...
*با دیدن سوهو تعجب کردم و سرجام خشک شدم *
+ب.. ببخشید..
×تو واقعا با سوجون قرار میذاری؟
+من؟ ن.. نه بابا... قرار چیه...
×پس اون عکسه چی بود؟
*برای اینکه برای بار هزارم داشتم برای همه توضیح میدادم اون عکسه چیزی نیست اعصابم خورد شد *
+اون عکسه هیچی نبود.. باور کن فقط سوجون داشت به من درس یاد میداد... و سوجین هم پیشمون بود.. فقط رفته بود دستشویی.. همینن!
۴.۳k
۲۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.