وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین ~pt1
جیهیو: وای ا. ت چطور اون دختره رو اونطوری زدی، داشتی میکشتیش
ا. ت: حقش بود داشت تهمت میزد به ما
بین: الان مهم نیس بلاخره یا به خاطر تهمتش یا به خاطر دعوا اخراج شدیم الان چیکار کنیم، بیکار شدیمـ
ا. ت: چرا بیکار شدیم میرم یه شرکت دیگه کار میکنم
سانها: مگه قبولی تو شرکتا به همون اسونیه
نایون: من یه شرکتی دیده بودم که به ۶،۷نفر روزنامه نگار نیاز داش بریم اونجا؟
ا. ت: اره... همین الان بریم ببینیم شرایط استخدامش چیه، ما هم ۵نفریم امیدوارم پر نشده باشه
*گروهتون از دو پسر سانها، بین و سه دختر نایون، جیهیو، ا. ت تشکیله و همتون باهم زندگی میکنین*
*رفتین شرکت*
منشی: شرایط استخدام ما اینه که به شما ماموریت هایی میدیم و شما بدون اینکه بدون این ماموریت ها چیه قبول کنین و اگه درمورد خوب اطلاعاتی جمع کنین قبول میشین
ا. ت:قبولع بچه ها
*همه قبول کردین و کارت هایی گرفتین که توش نوشته بود باید چیکار کنین
رفتین بیرون تا نگاه کنین چی تو کارتاتون نوشتن*
سانها: اینا دیگه چین، چرا اینقدر چیزای عجیب غریب
بین: ا. ت چی شده که اینقدر تعجب کردی
ا. ت: میگه باید برم اون جنگلی که همه میترسن از چند کیلومترش ردشن یه گیاهی که فقط اونجا هس دربارش تحقیق کنم
جیهیو: چی! ما روزنامه نگاریم ها!
نایون: مجبوری قبول کنی!
جیهیو: چی میگی کی تاحالا از اونجا زنده اومده
ا. ت: بهش فکر میکنم!......... خب اگه برم کی با من میاد؟
که همه به اینورو اون ور نگا کردن
ا. ت: واقعا که! شما ها (با بین و سانها بودی) یه دختره تنهایی به اونجا میفرستین😵
*بین و سانها درحال اومممم اوممم کردن*
ا. ت: نخواستم! خودم میرم و نشون میدم که میتونم
فرداش خودتو اماده کردی و رفتی نمیدونستی چرا نایون اینقدر ازت حمایت میکرد
رسیدی به جنگل
ترس تموم وجودت رو برداشته بود
یک ساعت دنبال اون گیاه گشتی
و نتونستی پیداش کنی
رفتی لبه ی یه کوه نشستی و پاهاتو اویزون کردی
ا. ت: اینقدر هم که میگن ترسناک نیس، خیلی هم زیباس به پایین نگاه میکردی که گیاهو دیدی
پاهاتو جمع کردی و دراز کشیدی و به سمت خم شدی ولی دوباره خیلی دور بود
با ترس رفتی پایین
پاهاتو میذاشتی روی خاک و کم کم پایین میومدی
و بهش تقریبا رسیدی
خودتو سمتش خم کردی
دستت بهش نمیرسید که یهویی پات سر خورد و افتادی دلشتی میوفتادی زمین چشاتو محکم بسته بودی
که یهویی تو بغل یکی فرود اومدی
ا. ت: *نفس عمیقی کشیدی و با خوشحالی گفی*تو فرشته ای
و داشت یه جوری نگات میکرد
از بغلش انداختت
ا. ت: عاااااا.... داری چیکار میکنی..... انسان نیستی
با گفتن کلمه انسان نیستی بهت گف: بله نیستم
ا. ت: 😶
ا. ت: حقش بود داشت تهمت میزد به ما
بین: الان مهم نیس بلاخره یا به خاطر تهمتش یا به خاطر دعوا اخراج شدیم الان چیکار کنیم، بیکار شدیمـ
ا. ت: چرا بیکار شدیم میرم یه شرکت دیگه کار میکنم
سانها: مگه قبولی تو شرکتا به همون اسونیه
نایون: من یه شرکتی دیده بودم که به ۶،۷نفر روزنامه نگار نیاز داش بریم اونجا؟
ا. ت: اره... همین الان بریم ببینیم شرایط استخدامش چیه، ما هم ۵نفریم امیدوارم پر نشده باشه
*گروهتون از دو پسر سانها، بین و سه دختر نایون، جیهیو، ا. ت تشکیله و همتون باهم زندگی میکنین*
*رفتین شرکت*
منشی: شرایط استخدام ما اینه که به شما ماموریت هایی میدیم و شما بدون اینکه بدون این ماموریت ها چیه قبول کنین و اگه درمورد خوب اطلاعاتی جمع کنین قبول میشین
ا. ت:قبولع بچه ها
*همه قبول کردین و کارت هایی گرفتین که توش نوشته بود باید چیکار کنین
رفتین بیرون تا نگاه کنین چی تو کارتاتون نوشتن*
سانها: اینا دیگه چین، چرا اینقدر چیزای عجیب غریب
بین: ا. ت چی شده که اینقدر تعجب کردی
ا. ت: میگه باید برم اون جنگلی که همه میترسن از چند کیلومترش ردشن یه گیاهی که فقط اونجا هس دربارش تحقیق کنم
جیهیو: چی! ما روزنامه نگاریم ها!
نایون: مجبوری قبول کنی!
جیهیو: چی میگی کی تاحالا از اونجا زنده اومده
ا. ت: بهش فکر میکنم!......... خب اگه برم کی با من میاد؟
که همه به اینورو اون ور نگا کردن
ا. ت: واقعا که! شما ها (با بین و سانها بودی) یه دختره تنهایی به اونجا میفرستین😵
*بین و سانها درحال اومممم اوممم کردن*
ا. ت: نخواستم! خودم میرم و نشون میدم که میتونم
فرداش خودتو اماده کردی و رفتی نمیدونستی چرا نایون اینقدر ازت حمایت میکرد
رسیدی به جنگل
ترس تموم وجودت رو برداشته بود
یک ساعت دنبال اون گیاه گشتی
و نتونستی پیداش کنی
رفتی لبه ی یه کوه نشستی و پاهاتو اویزون کردی
ا. ت: اینقدر هم که میگن ترسناک نیس، خیلی هم زیباس به پایین نگاه میکردی که گیاهو دیدی
پاهاتو جمع کردی و دراز کشیدی و به سمت خم شدی ولی دوباره خیلی دور بود
با ترس رفتی پایین
پاهاتو میذاشتی روی خاک و کم کم پایین میومدی
و بهش تقریبا رسیدی
خودتو سمتش خم کردی
دستت بهش نمیرسید که یهویی پات سر خورد و افتادی دلشتی میوفتادی زمین چشاتو محکم بسته بودی
که یهویی تو بغل یکی فرود اومدی
ا. ت: *نفس عمیقی کشیدی و با خوشحالی گفی*تو فرشته ای
و داشت یه جوری نگات میکرد
از بغلش انداختت
ا. ت: عاااااا.... داری چیکار میکنی..... انسان نیستی
با گفتن کلمه انسان نیستی بهت گف: بله نیستم
ا. ت: 😶
۷۵.۲k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.