پارت ۱۹
ناگهان جیمی فریاد زد: نوا!
-جیمی؟...محض رضای خدا میدونی چقد دنبال تو و سایمون گشتم؟
-خب...فقط میخواستیم بگیم بیا اینو cpr کن..آره همین!
سایمون سلامی به نوا داد و حرف جیمی رو تایید کرد.
نوا به یقه ی رژی و جر خورده ی ایان که هنوز عاج و واج بود نگاهی انداخت و با تیکه گفت: خودتون که ترتیبشو دادین!
-اه انقد منو دست ننداز ! اصلا ببینم میدونی ساعت چنده ؟ فقط یه ساعت وقته زود باشید خنگولا به کلاس اول نمیرسیم.
ایان نگاهی بین سایمون و جیمی رد و بدل کرد و گفت:
من...وسایلام دست لوک...
قبل از اینکه حرفش تموم بشه جیمی از نوا خدافظی کرد و از بازو سایمون و ایان گرفت و کشید سمت سالن.
سایمون که بازوش درد گرفته بود گفت: آخ! یواشتر مگه زندانی میبری؟
-حرف نباشه!
قبل از اینکه سر ایان به خاطر سرعت جیمی به دیوار بخوره کنار کشید ولی کتفش خیلی بد تر به دیوار خورد.
-آخ! میدونی چیه؟ بیا مثل انسان راه بریم.
جیمی میخواست جوابشو بده که صدای پسری از پشت به گوش رسید: هی کله خرابا! اون کیه؟ یه بدبخت دیگه مثل خودتون؟
دختر کناریش و پسری کناریش که گربه دستش بود قهقهه زدن. جیمی از کوره در رفت و دستای اونا رو ول کرد و رو به پسر گفت: هی نیکلاس هیپ زباله! آخی نیک کوچولو ناراحت شدی گفتم زباله؟ به هرحال...یه بار دیگه مزه بپرونی میگیرم همینجا می...
سایمون یه دفعه گفت: عه! ...بد دهن بازی درنیار بیا بریم.
به راه رفتن ادامه دادن که دختره اشاره به ایان گفت: توعم یه احمقی مثل دوستات!
ایان از حرکت وایساد و همین باعث شد اونا هم متوقف بشن.
خونسرد برگشت و نگاه تیزی به دختر انداخت. دختر یه لحظه ترسید اما نشون نداد.
-راست میگی؟ هوم...احمق بودن رو به خراب بودن ترجیح میدم.
و بعد پوزخند دختر کشش چشمکی به دختر زد که باعث شد سرخ بشه و به راهشون ادامه دادن.
به سرسرای بزرگی رسیدن که جیمی درو باز کرد و وارد شدن. اتاق بزرگ نسبتا تاریکی با ۴ تخت مجزا.
جیمی بلا فاصله درو بست و متعجب به ایان نگاه کرد: نگفته بودی از این کارا بلدی! البته بعدا بهش میرسیم اول وسایلتو درار سایمون توهم کمکش کن.
-جیمی؟...محض رضای خدا میدونی چقد دنبال تو و سایمون گشتم؟
-خب...فقط میخواستیم بگیم بیا اینو cpr کن..آره همین!
سایمون سلامی به نوا داد و حرف جیمی رو تایید کرد.
نوا به یقه ی رژی و جر خورده ی ایان که هنوز عاج و واج بود نگاهی انداخت و با تیکه گفت: خودتون که ترتیبشو دادین!
-اه انقد منو دست ننداز ! اصلا ببینم میدونی ساعت چنده ؟ فقط یه ساعت وقته زود باشید خنگولا به کلاس اول نمیرسیم.
ایان نگاهی بین سایمون و جیمی رد و بدل کرد و گفت:
من...وسایلام دست لوک...
قبل از اینکه حرفش تموم بشه جیمی از نوا خدافظی کرد و از بازو سایمون و ایان گرفت و کشید سمت سالن.
سایمون که بازوش درد گرفته بود گفت: آخ! یواشتر مگه زندانی میبری؟
-حرف نباشه!
قبل از اینکه سر ایان به خاطر سرعت جیمی به دیوار بخوره کنار کشید ولی کتفش خیلی بد تر به دیوار خورد.
-آخ! میدونی چیه؟ بیا مثل انسان راه بریم.
جیمی میخواست جوابشو بده که صدای پسری از پشت به گوش رسید: هی کله خرابا! اون کیه؟ یه بدبخت دیگه مثل خودتون؟
دختر کناریش و پسری کناریش که گربه دستش بود قهقهه زدن. جیمی از کوره در رفت و دستای اونا رو ول کرد و رو به پسر گفت: هی نیکلاس هیپ زباله! آخی نیک کوچولو ناراحت شدی گفتم زباله؟ به هرحال...یه بار دیگه مزه بپرونی میگیرم همینجا می...
سایمون یه دفعه گفت: عه! ...بد دهن بازی درنیار بیا بریم.
به راه رفتن ادامه دادن که دختره اشاره به ایان گفت: توعم یه احمقی مثل دوستات!
ایان از حرکت وایساد و همین باعث شد اونا هم متوقف بشن.
خونسرد برگشت و نگاه تیزی به دختر انداخت. دختر یه لحظه ترسید اما نشون نداد.
-راست میگی؟ هوم...احمق بودن رو به خراب بودن ترجیح میدم.
و بعد پوزخند دختر کشش چشمکی به دختر زد که باعث شد سرخ بشه و به راهشون ادامه دادن.
به سرسرای بزرگی رسیدن که جیمی درو باز کرد و وارد شدن. اتاق بزرگ نسبتا تاریکی با ۴ تخت مجزا.
جیمی بلا فاصله درو بست و متعجب به ایان نگاه کرد: نگفته بودی از این کارا بلدی! البته بعدا بهش میرسیم اول وسایلتو درار سایمون توهم کمکش کن.
۴.۵k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.