part⁴³💕🍰
یوشین « پدر نامجون همون کسیه که مادرت رو کشت نه؟
هه ری « ش... شما از کجا اینو میدونی؟
یوشین « منو دست کم گرفتی بچه؟ اما حالا تو رو نیوردم که اینا رو بهت بگم! از موقعی که ماجرا رو فهمیدم سئول رو زیر پا گذاشتم تا پیدات کنم اما اونقدر خوب پنهان شده بودی که نتونستم ردت رو بگیرم! حالا بگو ببینم میخواهی انتقام بگیری یا نه؟
هه ری « اگه جوابم آره باشه کمکم میکنی؟ اصلا چرا یهو اینقدر مهربون شدی؟
یوشین « شاید میخوام اشتباهات گذشته رو جبران کنم! از اونجایی که خانم کیم هم اینجاست یعنی خیلی وقته داری برای این کار برنامه ریزی میکنی نه؟
هه ری « من قصد ندارم انتقام بگیرم فقط میخوام از جون خودم و عزیزانم محافظت کنم! همین....
یوشین « خوبه.... بزرگ شدی!
هه ری « به خواست خودم نبود؛ دلم میخواست بچگی کنم اما درد وادارم کرد خیلی زود بزرگ بشم.... حالا میخواهی چیکار کنی؟ مانعم میشی یا دستم رو میگیری؟
یوشین « من بعد از پدر نامجون قدرتمند ترین مرد این شرکت و دستگاهم! اگه بخوام سهامم رو طلب کنم شرکت نابود میشه! این هدف شماست نه؟
هه ری « تقریبا! اما سهام دار جدید چی میشه؟
یوشین « من با نامزدم کنار میام عزیزم!
هه ری « نامزد؟
یوشین « درسته نامزد ! شارلوت
هه ری « *خنده.... تبریک میگم
یوشین « به زودی میبینیش.... به نامجون بگو امشب بیاین عمارت ما؛ اونجا رو که خوب بلدی نه؟ هر چی نباشه اونجا بزرگ شدی
هه ری « اون عمارت بخشی از وجود منه! فراموشش نکردم
یوشین « خوبه! درسته با درد بزرگ شدی اما این درد تو رو قوی کرده.... بهت افتخار میکنم وزه خانم
هه ری « اما شما اصلا عوض نشدید!
یوشین « شاید دیگه جای تغییر ندارم! پاشو برو منتظرتن
هه ری « ممنونم
یوشین « بزار کاری بکنم بعد تشکر کن!
هه ری « چشم *چشمک
پدر نامجون « لعنتییی *پرت کردن وسایل روی میز
_قربان
پدر نامجون « خفه شو احمق! اومدن اون زن کم بود الان باید بفهمم اون یوشین عوضی و نامزدش هم فامیل های هه ری میشن؟؟؟؟ چرا من با این همه قدرت نمیتونم از پس یه دختر بچه بربیام؟
_قربان باید اینو بپذیرید اون یه دختر بچه معمولی نیست
پدر نامجون « باید نابودش کنم... باید نابود بشه چون اگه قدرت بگیره منو نابود میکنه
نامجون « چی بهت گفت که اینقدر فکرت مشغوله؟
هه ری « میدونی دایی یوشین از بچگی با من مشکل داشت؟
نامجون « اره گفته بودی
هه ری « از اونجایی که پدر و مادرم اکثر مواقع توی عمارت نبودن پدر بزرگم منو سپرده بود به یوشین! من خیلی شیطون بودم و اون مدام دعوام میکرد.... عین خروس جنگی بودیم! اینکه الان داره کمکم میکنه برام عجیب و تازه اس... الان تازه معنی خانواده داشتن رو درک میکنم
استایل هه ری
دایی یوشین
هه ری « ش... شما از کجا اینو میدونی؟
یوشین « منو دست کم گرفتی بچه؟ اما حالا تو رو نیوردم که اینا رو بهت بگم! از موقعی که ماجرا رو فهمیدم سئول رو زیر پا گذاشتم تا پیدات کنم اما اونقدر خوب پنهان شده بودی که نتونستم ردت رو بگیرم! حالا بگو ببینم میخواهی انتقام بگیری یا نه؟
هه ری « اگه جوابم آره باشه کمکم میکنی؟ اصلا چرا یهو اینقدر مهربون شدی؟
یوشین « شاید میخوام اشتباهات گذشته رو جبران کنم! از اونجایی که خانم کیم هم اینجاست یعنی خیلی وقته داری برای این کار برنامه ریزی میکنی نه؟
هه ری « من قصد ندارم انتقام بگیرم فقط میخوام از جون خودم و عزیزانم محافظت کنم! همین....
یوشین « خوبه.... بزرگ شدی!
هه ری « به خواست خودم نبود؛ دلم میخواست بچگی کنم اما درد وادارم کرد خیلی زود بزرگ بشم.... حالا میخواهی چیکار کنی؟ مانعم میشی یا دستم رو میگیری؟
یوشین « من بعد از پدر نامجون قدرتمند ترین مرد این شرکت و دستگاهم! اگه بخوام سهامم رو طلب کنم شرکت نابود میشه! این هدف شماست نه؟
هه ری « تقریبا! اما سهام دار جدید چی میشه؟
یوشین « من با نامزدم کنار میام عزیزم!
هه ری « نامزد؟
یوشین « درسته نامزد ! شارلوت
هه ری « *خنده.... تبریک میگم
یوشین « به زودی میبینیش.... به نامجون بگو امشب بیاین عمارت ما؛ اونجا رو که خوب بلدی نه؟ هر چی نباشه اونجا بزرگ شدی
هه ری « اون عمارت بخشی از وجود منه! فراموشش نکردم
یوشین « خوبه! درسته با درد بزرگ شدی اما این درد تو رو قوی کرده.... بهت افتخار میکنم وزه خانم
هه ری « اما شما اصلا عوض نشدید!
یوشین « شاید دیگه جای تغییر ندارم! پاشو برو منتظرتن
هه ری « ممنونم
یوشین « بزار کاری بکنم بعد تشکر کن!
هه ری « چشم *چشمک
پدر نامجون « لعنتییی *پرت کردن وسایل روی میز
_قربان
پدر نامجون « خفه شو احمق! اومدن اون زن کم بود الان باید بفهمم اون یوشین عوضی و نامزدش هم فامیل های هه ری میشن؟؟؟؟ چرا من با این همه قدرت نمیتونم از پس یه دختر بچه بربیام؟
_قربان باید اینو بپذیرید اون یه دختر بچه معمولی نیست
پدر نامجون « باید نابودش کنم... باید نابود بشه چون اگه قدرت بگیره منو نابود میکنه
نامجون « چی بهت گفت که اینقدر فکرت مشغوله؟
هه ری « میدونی دایی یوشین از بچگی با من مشکل داشت؟
نامجون « اره گفته بودی
هه ری « از اونجایی که پدر و مادرم اکثر مواقع توی عمارت نبودن پدر بزرگم منو سپرده بود به یوشین! من خیلی شیطون بودم و اون مدام دعوام میکرد.... عین خروس جنگی بودیم! اینکه الان داره کمکم میکنه برام عجیب و تازه اس... الان تازه معنی خانواده داشتن رو درک میکنم
استایل هه ری
دایی یوشین
۱۹۸.۸k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.