عشق ناپایدار 💔 ■Part 28■
وقتی از پرستار پرسیدم گفت عمل تازه تموم شده تا چند دقیقه دیگه بچرو میارن ولی گفتن چون هفت ماهه به دنیا اومده باید تو دستگاه نگه داری بشه تا قلبش کامل بشه ، چند دقیقه گذشت و پرستار با تخت کوچولویی اومد بیرون و من پسر کوچولوم رو دیدم ولی اون خیلی کوچیک و ضعیف بود بود
نامجون: تا چند وقت باید تو دستگاه باشه؟
پرستار: ۳۰ روز کافیه
نامجون: ممنونم پرستار بچرو برد و بعد از دکتر اومد بیرون که رفتم سمتش
نامجون: خانم دکتر
دکتر: اوو نامجون شی
نامجون: حال دایون چطوره؟
دکتر: نترس حالش خوبه تا نیم ساعت دیگه بهوش میاد
نامجون: ممنونم
دکتر: نایون کوچولو چیشد؟
ماجرارو برای دکتر تعریف کردم
دکتر: عزیزم باورم نمیشه امیدوارم زودتر خوب بشه
نامجون: ممنون
دکتر: فعلا
دکتر رفت و من کلافه به دیوار تکیه دادم آخه چرا این همه بلا توی دو ساعت باید برای عزیزترین افراد زندگیم بیوفته
(دایون)
وقتی بهوش اومدم اولین چیزی که دیدم قطره های سرم بود ، کمی که گذشت همه چیز یادم اومد و با ترس از جام بلند شدم که نامجون وارد اتاق شد
نامجون: دایون بلند نشو
دایون: بچم بچم چیشده نامجون؟
نامجون: کدومشون؟
دایون: یعنی چی کدومشون یکیش که تو شکم... وااا این بچم کوشش؟
نامجون: نترس پسرمون به دنیا اومد ولی فعلا باید تو دستگاه باشه
دایون: هوففف ترسیدم.. نایون چیشد؟
نامجون: نگران نباش بهوش اومده
دایون: حالش چطوره
نامجون: ....
نامجون ماجرارو برای دایون تعریف کرد
دایون: آخه بچه من چقدر جون داره که درد شیمی درمانی هم باید بکشه(با گریه)
نامجون: دایون ما باید قوی باشیم تا اونم بتونه تحمل کنه باشه؟
دایون: باشه
نامجون: افرین حالا هم استراحت کن من برم پیش نایون تا براش آروم آروم همه چیز رو بگم
دایون: نامجون مواظب باش حال بچم بد نشه
نامجون: باشه عزیزم مراقبم
(نامجون)
رفتم تو اتاق نایون که دیدم پرستار مشغول زدن امپول توی سرمشه
نامجون: ممنون زحمت کشیدین
پرستار: خواهش میکنم وظیفه من میرم که راحت باشی با اجازه
پرستار رفت بیرون و من کنار نایون نشستم
نایون: بابایی کجا بودی؟ مگه نگفتی تنهام نمیزاری
نامجون: ببخشید دخترم آخه داداشت بدنیا اومده باید به مادرتو اون سر میزدم
نایون: واقعا!
نامجون: اوهوم.. خب نایون میخوام راجب موضوعی باهات حرف بزنم
کپی ممنوع ❌
نامجون: تا چند وقت باید تو دستگاه باشه؟
پرستار: ۳۰ روز کافیه
نامجون: ممنونم پرستار بچرو برد و بعد از دکتر اومد بیرون که رفتم سمتش
نامجون: خانم دکتر
دکتر: اوو نامجون شی
نامجون: حال دایون چطوره؟
دکتر: نترس حالش خوبه تا نیم ساعت دیگه بهوش میاد
نامجون: ممنونم
دکتر: نایون کوچولو چیشد؟
ماجرارو برای دکتر تعریف کردم
دکتر: عزیزم باورم نمیشه امیدوارم زودتر خوب بشه
نامجون: ممنون
دکتر: فعلا
دکتر رفت و من کلافه به دیوار تکیه دادم آخه چرا این همه بلا توی دو ساعت باید برای عزیزترین افراد زندگیم بیوفته
(دایون)
وقتی بهوش اومدم اولین چیزی که دیدم قطره های سرم بود ، کمی که گذشت همه چیز یادم اومد و با ترس از جام بلند شدم که نامجون وارد اتاق شد
نامجون: دایون بلند نشو
دایون: بچم بچم چیشده نامجون؟
نامجون: کدومشون؟
دایون: یعنی چی کدومشون یکیش که تو شکم... وااا این بچم کوشش؟
نامجون: نترس پسرمون به دنیا اومد ولی فعلا باید تو دستگاه باشه
دایون: هوففف ترسیدم.. نایون چیشد؟
نامجون: نگران نباش بهوش اومده
دایون: حالش چطوره
نامجون: ....
نامجون ماجرارو برای دایون تعریف کرد
دایون: آخه بچه من چقدر جون داره که درد شیمی درمانی هم باید بکشه(با گریه)
نامجون: دایون ما باید قوی باشیم تا اونم بتونه تحمل کنه باشه؟
دایون: باشه
نامجون: افرین حالا هم استراحت کن من برم پیش نایون تا براش آروم آروم همه چیز رو بگم
دایون: نامجون مواظب باش حال بچم بد نشه
نامجون: باشه عزیزم مراقبم
(نامجون)
رفتم تو اتاق نایون که دیدم پرستار مشغول زدن امپول توی سرمشه
نامجون: ممنون زحمت کشیدین
پرستار: خواهش میکنم وظیفه من میرم که راحت باشی با اجازه
پرستار رفت بیرون و من کنار نایون نشستم
نایون: بابایی کجا بودی؟ مگه نگفتی تنهام نمیزاری
نامجون: ببخشید دخترم آخه داداشت بدنیا اومده باید به مادرتو اون سر میزدم
نایون: واقعا!
نامجون: اوهوم.. خب نایون میخوام راجب موضوعی باهات حرف بزنم
کپی ممنوع ❌
۸۸.۵k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.