پارت ۲۲ (بجای من ببین )
فردا
ا.ت به همراه سرباز ها به قلمرو امد اما هیچکس برای استقبال ا.ت نیومد
ا.ت : هی سونگ ..... سونگ
سونگ : همم ؟؟
ا.ت : چرا کسی برای استقبال نیومد
سونگ: نمیدونم
ا.ت : واقعا که چقدر بی ادب
و به راهشون برای رسیدن به کاخ ادامه دادن
داخل قلعه
امپراتور : تهونگ کجاست؟؟ رفت استقبال پرنسس ؟؟
ندیمش:سرورم .. ایشون .. گفتن دارن میرن بیرون
امپراتور : یعنی چیی امشب مراسم ازدواجشِ کجا رفته بِ تو نگفت کجا میره ؟؟
ندیمه : نه سرورم ما از هیچی خبر نداریم
امپراتور: خیلی خوب میتونی بری
ندیمه چشمی گفت و رفت بعد چند دقیقه خبر رسید که شاهدخت به قلعه رسیده امپراتور به سرباز ها و ندیمه هاش گفت که اون رو به سمت اتاقش هدایت کنن پس این پسره کجاست چشماش هم آسیب دیده بود چطوری رفته
از دید تهیونگ
به جین گفتم بریم بیرون از قلعه چون باید وانمود میکردم چیزی نمیبینم جین رو با خودم بردم اونسو تمام خاطره هاش توی اون قصر مرده بود خانم کیم هم دیگه بعد از اون اتفاق به قصر نیومد جین رفت به یه مغازه منم داشتم از زیر چشم بند مردم رو نگاه میکرد تا یاد اون چاه قدیمی افتاد ( از این چاه آب های قدیمی که یه سطل توش مینداختن آب رو بالا میکشیدن امید وارم بگیرین چی میگم )
رفتم سمتش یهو صدای خندهی یه دختر بچه آمد چشماش پر اشک شود اون . اون صدای اونسو بود داشت میخندید سریع چشم بند رو از چشمام ورداشتم خودمو میدیدم لبه ی چاه نشسته بودم و داشتم به اونسو نگاه میکردم اون خیلی راحت با خنده هاش منو عاشق خودش کرد خیلی راحت هم منو ترک کرد چقدر دوست داشتم بازم خندشو ببینم صدای خنده هاش گوشمو نوازش کنه دوباره مست بشه توی بقلم بهم بگه دسم داره چرا من بهش نگفتم؟؟چرا من اینقدر ترسو بودم ؟ جرات گفتن همچین چیزی رو نداشتم تمام مدت زبونمو بریده بودن
توی افکارم بودم که صدای جین مانع شود ایشش سریع چشم بند رو روی چشمم گذاشتم و به قصر برگشتیم دیگه داشت کم کم شب میشود و مراسم داشت شروع میشود لباس هامو عوض کردم
تهیونگ هیچ حسی نداشت فقط هروز میشست و صدای اون موسیقی رو گوش میداد ناخدا گاه شعری که اونسو براش خونده بود توی ذهنش میومد و بار ها اشک میریخت به سالن اصلی رفت همه چیز داشت به سرعت ثانیه انجام میشد
روی صندلی های مخصوص نشست در کمال بی رضایتی به موسیقی گوش میداد و چشم هاش رو محکم با چشم بند بسته بود تا زیر گریه نزنه این روز ها اون از همه نظر خیلی ضعیف شوده بود به پرنسس گفتن بیاد داخل یهو همه جا ساکت شود و متوجه حضور پرنسس شود ولی اصلا دلش نمیخواست اونو لمس کنه یا قیافشو ببینه یا حتی صداشو بشنوه
ا.ت به همراه سرباز ها به قلمرو امد اما هیچکس برای استقبال ا.ت نیومد
ا.ت : هی سونگ ..... سونگ
سونگ : همم ؟؟
ا.ت : چرا کسی برای استقبال نیومد
سونگ: نمیدونم
ا.ت : واقعا که چقدر بی ادب
و به راهشون برای رسیدن به کاخ ادامه دادن
داخل قلعه
امپراتور : تهونگ کجاست؟؟ رفت استقبال پرنسس ؟؟
ندیمش:سرورم .. ایشون .. گفتن دارن میرن بیرون
امپراتور : یعنی چیی امشب مراسم ازدواجشِ کجا رفته بِ تو نگفت کجا میره ؟؟
ندیمه : نه سرورم ما از هیچی خبر نداریم
امپراتور: خیلی خوب میتونی بری
ندیمه چشمی گفت و رفت بعد چند دقیقه خبر رسید که شاهدخت به قلعه رسیده امپراتور به سرباز ها و ندیمه هاش گفت که اون رو به سمت اتاقش هدایت کنن پس این پسره کجاست چشماش هم آسیب دیده بود چطوری رفته
از دید تهیونگ
به جین گفتم بریم بیرون از قلعه چون باید وانمود میکردم چیزی نمیبینم جین رو با خودم بردم اونسو تمام خاطره هاش توی اون قصر مرده بود خانم کیم هم دیگه بعد از اون اتفاق به قصر نیومد جین رفت به یه مغازه منم داشتم از زیر چشم بند مردم رو نگاه میکرد تا یاد اون چاه قدیمی افتاد ( از این چاه آب های قدیمی که یه سطل توش مینداختن آب رو بالا میکشیدن امید وارم بگیرین چی میگم )
رفتم سمتش یهو صدای خندهی یه دختر بچه آمد چشماش پر اشک شود اون . اون صدای اونسو بود داشت میخندید سریع چشم بند رو از چشمام ورداشتم خودمو میدیدم لبه ی چاه نشسته بودم و داشتم به اونسو نگاه میکردم اون خیلی راحت با خنده هاش منو عاشق خودش کرد خیلی راحت هم منو ترک کرد چقدر دوست داشتم بازم خندشو ببینم صدای خنده هاش گوشمو نوازش کنه دوباره مست بشه توی بقلم بهم بگه دسم داره چرا من بهش نگفتم؟؟چرا من اینقدر ترسو بودم ؟ جرات گفتن همچین چیزی رو نداشتم تمام مدت زبونمو بریده بودن
توی افکارم بودم که صدای جین مانع شود ایشش سریع چشم بند رو روی چشمم گذاشتم و به قصر برگشتیم دیگه داشت کم کم شب میشود و مراسم داشت شروع میشود لباس هامو عوض کردم
تهیونگ هیچ حسی نداشت فقط هروز میشست و صدای اون موسیقی رو گوش میداد ناخدا گاه شعری که اونسو براش خونده بود توی ذهنش میومد و بار ها اشک میریخت به سالن اصلی رفت همه چیز داشت به سرعت ثانیه انجام میشد
روی صندلی های مخصوص نشست در کمال بی رضایتی به موسیقی گوش میداد و چشم هاش رو محکم با چشم بند بسته بود تا زیر گریه نزنه این روز ها اون از همه نظر خیلی ضعیف شوده بود به پرنسس گفتن بیاد داخل یهو همه جا ساکت شود و متوجه حضور پرنسس شود ولی اصلا دلش نمیخواست اونو لمس کنه یا قیافشو ببینه یا حتی صداشو بشنوه
۱۰۵.۱k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.