𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
ریسمانی به رنگ خون...🩸
سوآه (به معنی زیبا) ☆
آقای چو •
مامان سوآه ○
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟛
○ میتونی بری ولی حتما قبل ساعت ۱۱ برگرد
☆ مامان خودمییی باشه حتما اصلا نگران نباش
دوش گرفتم و موهام رو اتو کردم درآخر کت مشکیای پوشیدم و حدودای ساعت ۸/۵ به آدرسی که هانا فرستاده بود رفتم
خوب تزئین شده بود هانا هم درخشان بنظر میرسید بهش سلام کردم و یک گوشه نشستم
اون وو: افتخار میدی؟
☆ متاسفم الان حوصله رقصیدن ندارم
آقای چو هم اومده بود لبخندی زد و کنارم نشست نوشیدنیای که روی میز بود رو برداشت و برای خودش ریخت
• تو هم میخوای سوآه؟
☆ آقای چو نمیدونین دانشآموزتون هنوز به سن قانونی نرسیده؟(با خنده)
• بله درسته... سخت نگیر اونقدرام کوچیک نیستی ۱۷ سالته!
☆ ترجیح میدم وقتی بزرگتر شدم بنوشم
• بیاحترامی نکن... یکم بخور چیزیت نمیشه خودم مواظبت هستم
☆ اوه! قصد بیاحترامی ندارم... فقط نظرم رو گفتم
در حال صحبت بودیم که دستم کشیده شد
_ ما رو ببخشین کارش دارم
یکم جلوتر رفتیم دستش رو ول کردم...
☆ شما؟ تا حالا ندیدمت
_ مهم نیست فقط فکر کردم اونجا معذبی برای همین دنبال خودم آوردمت
☆ ممنونم واقعا نمیخواستم بنوشم ولی... ولی... حس میکنم قبلا
_ اشتباه میکنی من اولین باره دیدمت!
☆ اما... این دستبند!...... بله... شاید حق با شما باشه به هر حال ممنون
تشکر کردم و پیش هانا برگشتم
بعد از اینکه یکم وقت گذروندم و کیک رو خوردیم از هانا معذرت خواهی کردم و سمت خونمون برگشتم
توی ذهنم یک علامت سوال بزرگ بود حس میکردم خیلی وقته اون پسر رو میشناسم
☆ هی مامان من برگشتم!
○ خوش اومدی شام خوردی؟
☆ آره میرم اتاقم...
○ زود بخواب وگرنه فردا سختت میشه بیدار شی
☆ آره حق با توعه! پس شب بخیر...
(۱ ماه بعد)
آقای چو با لبخند وارد کلاس شد
• سلام بچهها... امروز یه دانشآموز به کلاسمون اضافه میشه...
اون وو: اوه~ چه خوب... امیدوارم بتونیم باهاش کنار بیایم!
پسر وارد کلاس شد با چشمای معصومش دنبالش گشت... همینجا بود خیالش راحت شد و لبخند زد
• میتونی کنار سوآه بشینی...
_ بله ممنون
درست کنارش نشست سوآه با تعجب بهش نگاهی انداخت
☆ هی تو اینجا چیکار میکنی؟
_ مشخص نیست؟ آدم توی مدرسه درس میخونه دیگه!
☆ اما...
•لطفا ساکت... درس رو شروع میکنیم
با دقت به جزئیات صورتش نگاه کرد خوشگل بود... اون واقعا خوشگل بود...
☆ هی دیوونه به چی فکر میکنی رو درست تمرکز کن!!
سرش رو پایین آورد و هرچی استاد میگفت رو نکته برداری کرد زنگ خسته کننده ای بود ۷ دقیقه آخر انگار عقربه ها تکونی نمیخورد
سرش رو روی کتاب گذاشت ، واقعا خوابش میومد...
ریسمانی به رنگ خون...🩸
سوآه (به معنی زیبا) ☆
آقای چو •
مامان سوآه ○
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟛
○ میتونی بری ولی حتما قبل ساعت ۱۱ برگرد
☆ مامان خودمییی باشه حتما اصلا نگران نباش
دوش گرفتم و موهام رو اتو کردم درآخر کت مشکیای پوشیدم و حدودای ساعت ۸/۵ به آدرسی که هانا فرستاده بود رفتم
خوب تزئین شده بود هانا هم درخشان بنظر میرسید بهش سلام کردم و یک گوشه نشستم
اون وو: افتخار میدی؟
☆ متاسفم الان حوصله رقصیدن ندارم
آقای چو هم اومده بود لبخندی زد و کنارم نشست نوشیدنیای که روی میز بود رو برداشت و برای خودش ریخت
• تو هم میخوای سوآه؟
☆ آقای چو نمیدونین دانشآموزتون هنوز به سن قانونی نرسیده؟(با خنده)
• بله درسته... سخت نگیر اونقدرام کوچیک نیستی ۱۷ سالته!
☆ ترجیح میدم وقتی بزرگتر شدم بنوشم
• بیاحترامی نکن... یکم بخور چیزیت نمیشه خودم مواظبت هستم
☆ اوه! قصد بیاحترامی ندارم... فقط نظرم رو گفتم
در حال صحبت بودیم که دستم کشیده شد
_ ما رو ببخشین کارش دارم
یکم جلوتر رفتیم دستش رو ول کردم...
☆ شما؟ تا حالا ندیدمت
_ مهم نیست فقط فکر کردم اونجا معذبی برای همین دنبال خودم آوردمت
☆ ممنونم واقعا نمیخواستم بنوشم ولی... ولی... حس میکنم قبلا
_ اشتباه میکنی من اولین باره دیدمت!
☆ اما... این دستبند!...... بله... شاید حق با شما باشه به هر حال ممنون
تشکر کردم و پیش هانا برگشتم
بعد از اینکه یکم وقت گذروندم و کیک رو خوردیم از هانا معذرت خواهی کردم و سمت خونمون برگشتم
توی ذهنم یک علامت سوال بزرگ بود حس میکردم خیلی وقته اون پسر رو میشناسم
☆ هی مامان من برگشتم!
○ خوش اومدی شام خوردی؟
☆ آره میرم اتاقم...
○ زود بخواب وگرنه فردا سختت میشه بیدار شی
☆ آره حق با توعه! پس شب بخیر...
(۱ ماه بعد)
آقای چو با لبخند وارد کلاس شد
• سلام بچهها... امروز یه دانشآموز به کلاسمون اضافه میشه...
اون وو: اوه~ چه خوب... امیدوارم بتونیم باهاش کنار بیایم!
پسر وارد کلاس شد با چشمای معصومش دنبالش گشت... همینجا بود خیالش راحت شد و لبخند زد
• میتونی کنار سوآه بشینی...
_ بله ممنون
درست کنارش نشست سوآه با تعجب بهش نگاهی انداخت
☆ هی تو اینجا چیکار میکنی؟
_ مشخص نیست؟ آدم توی مدرسه درس میخونه دیگه!
☆ اما...
•لطفا ساکت... درس رو شروع میکنیم
با دقت به جزئیات صورتش نگاه کرد خوشگل بود... اون واقعا خوشگل بود...
☆ هی دیوونه به چی فکر میکنی رو درست تمرکز کن!!
سرش رو پایین آورد و هرچی استاد میگفت رو نکته برداری کرد زنگ خسته کننده ای بود ۷ دقیقه آخر انگار عقربه ها تکونی نمیخورد
سرش رو روی کتاب گذاشت ، واقعا خوابش میومد...
۱۵.۴k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.