I wanna be a dad🧸💙 p¹⁷
تقریبا به سئول رسیده بودند...
هاجون رفته بود تا از مغازه بستنی فروشی بستنی شکلاتی بگیره...سپری شدن زمان علایق کسی رو عوض نمیکرد...( شایدم میکرد😐)
وقتی هانول توی خوشحالی دل خودش برای دیدن برادرش غرق بود فرد مزاحم دوباره تماس گرفت....
با دیدن شخص تماس گرفته دوباره تن وبدن هانول به لرزه افتاد...
هابی « دختره احمق با خودت چی فک کردی؟ هوم؟ فک کردی نمیدونم برگشتی سئول تا مثلا مراقب اون دختر میمونت باشی؟ درسته اون پیش باباش و دوستای باباشه و امنیت داره اما....باباش و دوستاش چی؟
هانول « چی...چیکار میخوای بکنی؟! لطفا با نامجون و دوستاش کاری نداشته باش...تازه به ضرر خودتم هست...
هابی « منو دست کم گرفتی دختر...بای بای...
هاجون « بعد از اینکه در ماشین و باز کردم تا بستنی هارو به هانول بدم با هانولی که صورتش مثل گچ شده بود مواجه شدم...
هاجون « هی...خوبی؟
هانول « هاجون....نامجون و دوستاش تو خطرن...
هاجون « چیشده؟
هانول « آقای کیم!( بچه ها من اسم و فامیل منجیر پسرا رو نمیدونم چیه هیمنو اوکی کنین) شمارش هنوز تو گوشیمه! با..باید باهاش تماس بگیرم...
۱ ساعت بعد....
هانول « هاجون یکم سریع تر برو... از اون عوضی بعید نیست تاحالا کاری نکرده باشه...
هاجون « خیلی خب اروم باش...
جین « پسرا بوخودا خسته شدم بیاین بریمممم
نامجون « جین مگه حرفای آقای کیمو نشنیدی؟ گفت در خطریم یکم تو فروشگاه باشیم تا آبا از آسیاب بیافته...
جیمین « بابا یک ساعت پیش زنگ زد...تازه ون خیلی هم دور نیست...
نامجون.« خیلی خب بریم...
راوی « نامجونی که رائون رو بغل کرده بود و باهاش میخندید، جین که چند تا از وسایل دستش بود و عقب تر از همشون بود و جیمین که پشت سر نامجون راه میرفت... همه چیز مثلا عادی بود... مثلا!
نامجون حواسش به رائون بود و نفهمید یه ماشین با سرعت ۱۳۰ داره بهش نزدیک میشه...
اما جیمین حواسش به روبرو بود و با نزدیک شدن ماشین به نامجون، داد زد
جیمین « هیونگ مراقب باش!
و قبل از اینکه نامجون بتونه حرکته کنه نامجون رو محکم هل داد و ماشین با جیمین برخورد کرد...،!
همون لحظه ماشین از کنار جیمین رد شد و فرار کرد....
نامجون سر رائون رو گرفته بود بنابراین اتفاقی برای خودشو جین و رائون نیافتاد ولی با دیدن جسم بیجون جیمین تازه متوجه ماجرا شد...
نامجون « جیمیناااااااا!
برگانتون ریخ؟ 🌝
هاجون رفته بود تا از مغازه بستنی فروشی بستنی شکلاتی بگیره...سپری شدن زمان علایق کسی رو عوض نمیکرد...( شایدم میکرد😐)
وقتی هانول توی خوشحالی دل خودش برای دیدن برادرش غرق بود فرد مزاحم دوباره تماس گرفت....
با دیدن شخص تماس گرفته دوباره تن وبدن هانول به لرزه افتاد...
هابی « دختره احمق با خودت چی فک کردی؟ هوم؟ فک کردی نمیدونم برگشتی سئول تا مثلا مراقب اون دختر میمونت باشی؟ درسته اون پیش باباش و دوستای باباشه و امنیت داره اما....باباش و دوستاش چی؟
هانول « چی...چیکار میخوای بکنی؟! لطفا با نامجون و دوستاش کاری نداشته باش...تازه به ضرر خودتم هست...
هابی « منو دست کم گرفتی دختر...بای بای...
هاجون « بعد از اینکه در ماشین و باز کردم تا بستنی هارو به هانول بدم با هانولی که صورتش مثل گچ شده بود مواجه شدم...
هاجون « هی...خوبی؟
هانول « هاجون....نامجون و دوستاش تو خطرن...
هاجون « چیشده؟
هانول « آقای کیم!( بچه ها من اسم و فامیل منجیر پسرا رو نمیدونم چیه هیمنو اوکی کنین) شمارش هنوز تو گوشیمه! با..باید باهاش تماس بگیرم...
۱ ساعت بعد....
هانول « هاجون یکم سریع تر برو... از اون عوضی بعید نیست تاحالا کاری نکرده باشه...
هاجون « خیلی خب اروم باش...
جین « پسرا بوخودا خسته شدم بیاین بریمممم
نامجون « جین مگه حرفای آقای کیمو نشنیدی؟ گفت در خطریم یکم تو فروشگاه باشیم تا آبا از آسیاب بیافته...
جیمین « بابا یک ساعت پیش زنگ زد...تازه ون خیلی هم دور نیست...
نامجون.« خیلی خب بریم...
راوی « نامجونی که رائون رو بغل کرده بود و باهاش میخندید، جین که چند تا از وسایل دستش بود و عقب تر از همشون بود و جیمین که پشت سر نامجون راه میرفت... همه چیز مثلا عادی بود... مثلا!
نامجون حواسش به رائون بود و نفهمید یه ماشین با سرعت ۱۳۰ داره بهش نزدیک میشه...
اما جیمین حواسش به روبرو بود و با نزدیک شدن ماشین به نامجون، داد زد
جیمین « هیونگ مراقب باش!
و قبل از اینکه نامجون بتونه حرکته کنه نامجون رو محکم هل داد و ماشین با جیمین برخورد کرد...،!
همون لحظه ماشین از کنار جیمین رد شد و فرار کرد....
نامجون سر رائون رو گرفته بود بنابراین اتفاقی برای خودشو جین و رائون نیافتاد ولی با دیدن جسم بیجون جیمین تازه متوجه ماجرا شد...
نامجون « جیمیناااااااا!
برگانتون ریخ؟ 🌝
۳۸.۷k
۲۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.