💔🖤😔 ای پنهانی ترین اندوه من😔🖤💔 اندوه بزرگ. ۸
.
💔🖤😔 ای پنهانی ترین اندوه من😔🖤💔:
با اینکه باتمام وجودم از احتشام متنفرشده بودم وحالم ارش بهم میخورد اما نتونستم بهش اسیبی بزنم ،شرمم میشدکه دست روی اون کثافط بلند کنم با یه حالتی که شبیه التماس بود گفتم هربلایی که سرم اوردی رو میبخشم راستشو بگو کجارفتن ّ....
پیرمرد شیادازنرمش ومتانتم سواستفاده کردوگفت بهت گفتم یکبار دیگه هم میگم
الکی خودتو علاف نکن دستت بهش نمیرسه .....
میدونستم اگه اینکارو کرده باشه محاله من که هیچ کل ارتش هم دنبالش بگردن بیفایده است ...
دلم گرفته بود چشام پراشک وپاهام قدرت حرکت نداشتن برعکس یه کم قبلتر که به عشق دیدنش میتونستم پرواز کنم
نه احتشام بدرد زدن میخورد ونه هیچ کار دیگه ای میتونست اوضاع رو درست کنه اونلحظه عاجزترین ادم دنیا بودم بغض گلوموگرفته بود اما حتی نمیتونستم گریه کنم فقط یه جا ویه نفر بود که میتونست شریک درد غمم بشه راه افتادم وپیاده اومدم تا چهارراه ولیعصروازاونجا هم بسمت راه. اهن بااتوبوس...
وقتی به محله خودمون رسیدم احساس میکردم همه چیز عوض شده چیزی حدود کمتراز دوسال نبودم وقتی به نزدیک باغی که نزدیک خونه مون بود رسیدم
نمیدونم چرا بی اختیار دلم گرفت اونم خیلی زیاد بغض سنگینی گلوموگرفته بود همه چیز برای جاری شدن اشکهام وخالی شدن اماده بود اما انگار یه جرقه کوچیک لازم داشت .میخواستم مانعش بشم چون پدرم میفهمید وغصه میخوردکه دیدم تو تاریکی مرد قدبلند وچهارشونه
باچشم وابروی مشکی داره میاد منو ندید صداش کردم "اقاجون "سریع بسمتم برگشت ومثل همیشه بانگاه وصدای مهربونش گفت :وای. بابام بیا بغلم ببینم
وقتی خیالم اسوده که امن ترین جای دنیا هستم بغضم ترکید اونم یه جوری که هیچوقت اونطوری نشده بودم....
💔🖤😔 ای پنهانی ترین اندوه من😔🖤💔:
با اینکه باتمام وجودم از احتشام متنفرشده بودم وحالم ارش بهم میخورد اما نتونستم بهش اسیبی بزنم ،شرمم میشدکه دست روی اون کثافط بلند کنم با یه حالتی که شبیه التماس بود گفتم هربلایی که سرم اوردی رو میبخشم راستشو بگو کجارفتن ّ....
پیرمرد شیادازنرمش ومتانتم سواستفاده کردوگفت بهت گفتم یکبار دیگه هم میگم
الکی خودتو علاف نکن دستت بهش نمیرسه .....
میدونستم اگه اینکارو کرده باشه محاله من که هیچ کل ارتش هم دنبالش بگردن بیفایده است ...
دلم گرفته بود چشام پراشک وپاهام قدرت حرکت نداشتن برعکس یه کم قبلتر که به عشق دیدنش میتونستم پرواز کنم
نه احتشام بدرد زدن میخورد ونه هیچ کار دیگه ای میتونست اوضاع رو درست کنه اونلحظه عاجزترین ادم دنیا بودم بغض گلوموگرفته بود اما حتی نمیتونستم گریه کنم فقط یه جا ویه نفر بود که میتونست شریک درد غمم بشه راه افتادم وپیاده اومدم تا چهارراه ولیعصروازاونجا هم بسمت راه. اهن بااتوبوس...
وقتی به محله خودمون رسیدم احساس میکردم همه چیز عوض شده چیزی حدود کمتراز دوسال نبودم وقتی به نزدیک باغی که نزدیک خونه مون بود رسیدم
نمیدونم چرا بی اختیار دلم گرفت اونم خیلی زیاد بغض سنگینی گلوموگرفته بود همه چیز برای جاری شدن اشکهام وخالی شدن اماده بود اما انگار یه جرقه کوچیک لازم داشت .میخواستم مانعش بشم چون پدرم میفهمید وغصه میخوردکه دیدم تو تاریکی مرد قدبلند وچهارشونه
باچشم وابروی مشکی داره میاد منو ندید صداش کردم "اقاجون "سریع بسمتم برگشت ومثل همیشه بانگاه وصدای مهربونش گفت :وای. بابام بیا بغلم ببینم
وقتی خیالم اسوده که امن ترین جای دنیا هستم بغضم ترکید اونم یه جوری که هیچوقت اونطوری نشده بودم....
۴.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.