گس لایتر/پارت۷۷
اسلایدهای بعدی:عکس ها
از زبان بایول:
چیزی به اومدن مهمونا باقی نمونده بود... جونگکوک هم لباسشو عوض کرد و مشغول مرتب کردن خودش بود... جلوی آینه برای آخرین بار خودمو برانداز میکردم...
جونگکوک از پشت سرم رد شد و نگاهی تردید آمیز به من انداخت...که از چشمام دور نموند...
از یک ساعت پیش که اومد مدام اینطوری نگام میکرد...
از زبان نویسنده:
بدون اینکه نگاهشو از آینه بگیره سکوت بینشون و شکست:
چرا اینطوری بهم نگاه میکنی؟!
جونگکوک:....لباست...
بایول نگاه کوتاهی به خودش انداخت:
چه مشکلی داره؟
جونگکوک: رنگش... بی روحه
بایول: اینطور به نظر میاد؟
جونگکوک: اوهوم...عوضش کنی بهتره... رنگ خنثی کمتر بپوش
بایول: باشه... الان عوضش میکنم....
با بی اعتنایی از اتاق بیرون رفت...بایول سمت کمدش برگشت... و توی ذهنش مثل همیشه حرف شوهرشو تایید میکرد:
درست میگه... وقتی مهمونی امشب انقد برام مهمه و براش خوشحالم چرا همچین لباسی پوشیدم... باید از اولشم از جونگکوک نظر میخواستم...
یک ساعت بعد...
از زبان جونگکوک:
مهمونا رسیدن...همگی بابت انجام شدن معامله خوشحال بودن و تبریک میگفتن...آبا پیش آقای داجونگ نشسته بود... از من تعریف میکرد و این باعث خوشحالی آبا شده بود و دائم با قهقهه حرفای آقای داجونگ رو تایید میکرد...گاهی فک میکنم کاش میتونستم بهش بگم هیچ چیز اونطور که نشون میده نیست!...
هیونو و یون ها کنار هم نشسته بودن... نمیدونم به چه حرفی مشغول بودن... اما چهرهشون گرفته و عبوس بود...
و من علتشو خوب میدونستم!
بورام و بایول مشغول صحبت بودن...
بایول ساده ی من...
گاهی این همه سادگی و معصومیتت عصبیم میکنه!
شاید چون جایی توی دلم بهت حس ترحم دارم...اما مشکلی نیست!
فقط برام دردسر نشو...
اوما و خانوم نابی بخاطر شغل یکسانی که داشتن غافل از فضای مهمونی حرفای زیادی برای گفتن داشتن...
از زبان بایول:
خانم جی وون برای همه ی مهمونا نوشیدنی آورد... همشون برداشتن... به جز من...
به خوبی میدونستم که نوشیدنی های الکلی برای سلامت خانومای باردار مضره....بنابراین به یه گلس نوشیدنی غیرالکلی اکتفا کردم
از زبان نویسنده:
قاشق کوچیک روی پیش دستی و برداشت و چندبار به آرومی ب گلس نوشیدنی توی دستش کوبید و با صدای رسا و زیباش توجه همه حضار رو به خودش جلب کرد:
ببخشید...ازتون میخوام چن لحظه توجه کنید... قصد دارم خبر مهمی رو اعلام کنم...
همگی کنجکاوانه به لب های زیبای بایول که به زودی خبر از مادرشدنش میداد چشم دوخته بودن و منتظر بودن... بایول به سمت جونگکوک رفت و دستشو گرفت... جونگکوک هم بی خبر تر از همه در کمال تعجب منتظر شنیدن خبر بایول بود...
داجونگ: بایول... زودتر بگو... ما رو خیلی کنجکاو کردی دخترم
بایول: حتما آبا...
من میخواستم این خبرو توی یه دورهمی خانوادگی بگم... برای همین حتی به جونگکوک هم اینو نگفتم که...
من باردارم!
برای لحظاتی همگی توی ذهنشون چیزی که شنیدن رو تجزیه تحلیل کردن تا مطمئن بشن درست شنیدن....چشمای کنجکاو بایول تک به تک به چهره های همه دقت میکرد
از زبان بایول:
چیزی به اومدن مهمونا باقی نمونده بود... جونگکوک هم لباسشو عوض کرد و مشغول مرتب کردن خودش بود... جلوی آینه برای آخرین بار خودمو برانداز میکردم...
جونگکوک از پشت سرم رد شد و نگاهی تردید آمیز به من انداخت...که از چشمام دور نموند...
از یک ساعت پیش که اومد مدام اینطوری نگام میکرد...
از زبان نویسنده:
بدون اینکه نگاهشو از آینه بگیره سکوت بینشون و شکست:
چرا اینطوری بهم نگاه میکنی؟!
جونگکوک:....لباست...
بایول نگاه کوتاهی به خودش انداخت:
چه مشکلی داره؟
جونگکوک: رنگش... بی روحه
بایول: اینطور به نظر میاد؟
جونگکوک: اوهوم...عوضش کنی بهتره... رنگ خنثی کمتر بپوش
بایول: باشه... الان عوضش میکنم....
با بی اعتنایی از اتاق بیرون رفت...بایول سمت کمدش برگشت... و توی ذهنش مثل همیشه حرف شوهرشو تایید میکرد:
درست میگه... وقتی مهمونی امشب انقد برام مهمه و براش خوشحالم چرا همچین لباسی پوشیدم... باید از اولشم از جونگکوک نظر میخواستم...
یک ساعت بعد...
از زبان جونگکوک:
مهمونا رسیدن...همگی بابت انجام شدن معامله خوشحال بودن و تبریک میگفتن...آبا پیش آقای داجونگ نشسته بود... از من تعریف میکرد و این باعث خوشحالی آبا شده بود و دائم با قهقهه حرفای آقای داجونگ رو تایید میکرد...گاهی فک میکنم کاش میتونستم بهش بگم هیچ چیز اونطور که نشون میده نیست!...
هیونو و یون ها کنار هم نشسته بودن... نمیدونم به چه حرفی مشغول بودن... اما چهرهشون گرفته و عبوس بود...
و من علتشو خوب میدونستم!
بورام و بایول مشغول صحبت بودن...
بایول ساده ی من...
گاهی این همه سادگی و معصومیتت عصبیم میکنه!
شاید چون جایی توی دلم بهت حس ترحم دارم...اما مشکلی نیست!
فقط برام دردسر نشو...
اوما و خانوم نابی بخاطر شغل یکسانی که داشتن غافل از فضای مهمونی حرفای زیادی برای گفتن داشتن...
از زبان بایول:
خانم جی وون برای همه ی مهمونا نوشیدنی آورد... همشون برداشتن... به جز من...
به خوبی میدونستم که نوشیدنی های الکلی برای سلامت خانومای باردار مضره....بنابراین به یه گلس نوشیدنی غیرالکلی اکتفا کردم
از زبان نویسنده:
قاشق کوچیک روی پیش دستی و برداشت و چندبار به آرومی ب گلس نوشیدنی توی دستش کوبید و با صدای رسا و زیباش توجه همه حضار رو به خودش جلب کرد:
ببخشید...ازتون میخوام چن لحظه توجه کنید... قصد دارم خبر مهمی رو اعلام کنم...
همگی کنجکاوانه به لب های زیبای بایول که به زودی خبر از مادرشدنش میداد چشم دوخته بودن و منتظر بودن... بایول به سمت جونگکوک رفت و دستشو گرفت... جونگکوک هم بی خبر تر از همه در کمال تعجب منتظر شنیدن خبر بایول بود...
داجونگ: بایول... زودتر بگو... ما رو خیلی کنجکاو کردی دخترم
بایول: حتما آبا...
من میخواستم این خبرو توی یه دورهمی خانوادگی بگم... برای همین حتی به جونگکوک هم اینو نگفتم که...
من باردارم!
برای لحظاتی همگی توی ذهنشون چیزی که شنیدن رو تجزیه تحلیل کردن تا مطمئن بشن درست شنیدن....چشمای کنجکاو بایول تک به تک به چهره های همه دقت میکرد
۱۸.۲k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.