دخترعمو و پسرعمو
پارت آخر
* هشت ماه بعد*
کوک: خیلی استرس داشتم..از استرس داشتم میمردم
م.ص: صوفیا حالش خوبه نگران نباش!
ب.ک: آره بابا..اون دختر قویه
ب.ص: تو فقط به این فک کن که قراره دخترت بدنیا بیاد❤️
کوک: :)
م.ک: بچه رو آوردن*
کوک:( یونا رو آوردن و گذاشتن تو بغلم.. داشت گریه میکرد که منو دید و آروم شد)..سلام خوشگل بابا..سرشو بوسیدم*..ببخشید حال زنم چطوره؟
پرستار: خوبه..به اتاقشون منتقل کردیم..میتونید برید( راستی اسم بچه یوناس)
*
کوک: بفرمایید یونا خانوم..اینم از مامان خوشگلت
صوفیا: سلام قند عسلم..خوبی؟..
کوک: به خانواده جئون خوش اومدی
پایاننننن
* هشت ماه بعد*
کوک: خیلی استرس داشتم..از استرس داشتم میمردم
م.ص: صوفیا حالش خوبه نگران نباش!
ب.ک: آره بابا..اون دختر قویه
ب.ص: تو فقط به این فک کن که قراره دخترت بدنیا بیاد❤️
کوک: :)
م.ک: بچه رو آوردن*
کوک:( یونا رو آوردن و گذاشتن تو بغلم.. داشت گریه میکرد که منو دید و آروم شد)..سلام خوشگل بابا..سرشو بوسیدم*..ببخشید حال زنم چطوره؟
پرستار: خوبه..به اتاقشون منتقل کردیم..میتونید برید( راستی اسم بچه یوناس)
*
کوک: بفرمایید یونا خانوم..اینم از مامان خوشگلت
صوفیا: سلام قند عسلم..خوبی؟..
کوک: به خانواده جئون خوش اومدی
پایاننننن
۱۰.۶k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.