گس لایتر/پارت ۲۳۸
اسلاید بعد: یون ها.
***********
بایول: الو؟ جیمینا
جیمین: بله؟
بایول: تماس گرفتم که بگم پیشنهادتو قبول میکنم... وارد مدلینگ میشم...
لبخند رضایتی روی لبهاش نشست...
این همون چیزی بود که میخواست... اولین ثمره ی این کار نزدیک شدن به بایول بود!
جیمین: عالیه... فردا میام دنبالت بریم باهات قرارداد ببندن
بایول: باشه...
تلفنش رو که قطع کرد رو به جی وو گفت: خب... خیالت راحت شد؟
جی وو: البته! بهترین کارو کردی!....
خانوم جی وون سراسیمه وارد اتاق شد...
بایول: چی شده خانوم جی وون؟
جی وون: آقای جئون بچه رو آورده... گفت بهتون بگم برین تحویلش بگیرین...
با بردن اسم "جونگ هون" از شادی از تخت پایین اومد...
.
.
.
..
یون ها جلوی جونگکوک ایستاده بود ولی اون بچه رو بهش نمیداد...
یون ها دست به کمر زد و از حرکت جونگکوک حرصش گرفته بود....
یون ها: کاش انقدر که روی پسرت حساس بودی روی باقی اطرافیانتم این تعصبو داشتی! ...
از گوشه ی چشمش نگاهی بهش انداخت و نفسشو از بینیش بیرون داد... نگاهش به در بود تا بایول از راه برسه... همینطور که چشمش به عمارت بود متوجه پنجره ی اتاق بایول شد که پردش کمی کنار رفت و چهره ی آشنایی پشتش ظاهر شد... کمی که دقیق شد جی وو رو تشخیص داد...
اون بلافاصله پرده رو کشید...
بایول از در بیرون اومد و روی پله ها به سمت پایین میومد...
یون ها پیش از رسیدن بایول چیزی گفت که جونگکوک رو به شک انداخت... ولی نمیدونست باید چیکار کنه...
یون ها: تا میتونی تلاش کن این دیدارتون طول بکشه! بعدش نمیدونم چی میشه!...
امیدوار بود که بایول از این حرکتش خوشحال بشه... از اینکه خودش بچه رو آورده که چند روز پیش مادرش بمونه...
اما دیگه بایول رو به فراموشی سپرد و با شنیدن جمله ی یون ها فقط به این فکر میکرد که اون چه منظوری داشت...
کلماتشو یکی یکی تجزیه تحلیل میکرد بلکه ازشون مفهومی برداشت کنه... اما فقط گیج تر میشد....
.
.
.
جلو اومد و با اخم بهش سلام کرد... توانشو نداشت که موقع دیدنش لبخند بزنه... حتی لحظه ای که پسرشو آورده!...
جونگکوک درحالیکه تا چند ثانیه قبل خوب بود اما به ناگاه عوض شد جواب سلامشو داد...
جونگکوک: چند روز بچه پیشت بمونه
بایول: ممنونم... خیلی عالیه...
جلو رفت و دستاشو باز کرد و منتظر بود جونگ هون رو توی بغلش بده....
اما جونگکوک دچار تردید شده بود که بچه رو بهش بده یا نه...
بایول: نمیخوای بدیش؟
یهو به خودش اومد و توی بغلش دادش
جونگکوک: خیلی مراقبش باش
بایول: هستم... خوش اومدی!...
متوجه شد که باید بره... بایول واضح ازش خواست که عمارتشون رو ترک کنه...
این جمله باعث خدشه دار شدن غرورش میشد اما حرفی که یون ها زد به قدری ذهنشو مشغول کرد که نمیتونست به چیز دیگه اهمیت بده....
**********
بعد از برگشتن از عمارت ایم به خونه ی خودش رفت... احساس میکرد به تنهایی کوتاه مدتی نیاز داره... توی این مدت بهتر بود جونگ هون پیش مادر خودش باشه تا خیال آسوده تری از بابت پسرش داشته باشه...
میخواست چند روزی خودش رو از چشم ها پنهون کنه... از نظر خودش اخیرا شخصیتش متزلزل شده بود و چند باری نزدیک بود واکنش احساسی ای بروز بده... اینو دوست نداشت!... چنین چیزی به مذاقش خوش نمیومد... نیاز داشت به دور از تنش های اطرافش وقت بگذرونه تا دوباره به ثبات همیشگیش برگرده...
فضای مجازی، شرکت... و هرجایی غیر از این خونه تا چند روزی کنسل بود...
*********
یون ها توی اتاقش نشسته بود و به عکسی از گالری گوشیش خیره بود...
گوشه ی لبش کشیده شد و لبخند مرموزی روی لبهاش نشست...
-باید دید با این چیکار میکنی جئون جونگکوک!
بعد از این جمله شماره ی دوست قدیمیشو گرفت...
-الو؟
- آاا سلام... چه عجب! ایم یون ها
-تماس گرفتم که برام کاری انجام بدی... هر مبلغی هم بخوای بهت میدم
-شما امر کنید خانوم ایم
-برات یه عکس میفرستم... از بایول همراه پارک جیمین!
-از خواهرت میخوای خبر بسازی؟
-تو با ایناش کار نداشته باش! چیزی که گفتمو کار کن... نباید جایی درز کنه من ازت خواستم !
-خیالت راحت... میگم منبعش ناشناسه... برام از یه شماره ی فیک فرستاده شده
-خوبه
-حالا متنشو چجوری کار کنم؟
-بگو که اخیرا ایم بایول و پارک جیمین زیاد باهم دیده شدن!
-اکی
***********
بایول: الو؟ جیمینا
جیمین: بله؟
بایول: تماس گرفتم که بگم پیشنهادتو قبول میکنم... وارد مدلینگ میشم...
لبخند رضایتی روی لبهاش نشست...
این همون چیزی بود که میخواست... اولین ثمره ی این کار نزدیک شدن به بایول بود!
جیمین: عالیه... فردا میام دنبالت بریم باهات قرارداد ببندن
بایول: باشه...
تلفنش رو که قطع کرد رو به جی وو گفت: خب... خیالت راحت شد؟
جی وو: البته! بهترین کارو کردی!....
خانوم جی وون سراسیمه وارد اتاق شد...
بایول: چی شده خانوم جی وون؟
جی وون: آقای جئون بچه رو آورده... گفت بهتون بگم برین تحویلش بگیرین...
با بردن اسم "جونگ هون" از شادی از تخت پایین اومد...
.
.
.
..
یون ها جلوی جونگکوک ایستاده بود ولی اون بچه رو بهش نمیداد...
یون ها دست به کمر زد و از حرکت جونگکوک حرصش گرفته بود....
یون ها: کاش انقدر که روی پسرت حساس بودی روی باقی اطرافیانتم این تعصبو داشتی! ...
از گوشه ی چشمش نگاهی بهش انداخت و نفسشو از بینیش بیرون داد... نگاهش به در بود تا بایول از راه برسه... همینطور که چشمش به عمارت بود متوجه پنجره ی اتاق بایول شد که پردش کمی کنار رفت و چهره ی آشنایی پشتش ظاهر شد... کمی که دقیق شد جی وو رو تشخیص داد...
اون بلافاصله پرده رو کشید...
بایول از در بیرون اومد و روی پله ها به سمت پایین میومد...
یون ها پیش از رسیدن بایول چیزی گفت که جونگکوک رو به شک انداخت... ولی نمیدونست باید چیکار کنه...
یون ها: تا میتونی تلاش کن این دیدارتون طول بکشه! بعدش نمیدونم چی میشه!...
امیدوار بود که بایول از این حرکتش خوشحال بشه... از اینکه خودش بچه رو آورده که چند روز پیش مادرش بمونه...
اما دیگه بایول رو به فراموشی سپرد و با شنیدن جمله ی یون ها فقط به این فکر میکرد که اون چه منظوری داشت...
کلماتشو یکی یکی تجزیه تحلیل میکرد بلکه ازشون مفهومی برداشت کنه... اما فقط گیج تر میشد....
.
.
.
جلو اومد و با اخم بهش سلام کرد... توانشو نداشت که موقع دیدنش لبخند بزنه... حتی لحظه ای که پسرشو آورده!...
جونگکوک درحالیکه تا چند ثانیه قبل خوب بود اما به ناگاه عوض شد جواب سلامشو داد...
جونگکوک: چند روز بچه پیشت بمونه
بایول: ممنونم... خیلی عالیه...
جلو رفت و دستاشو باز کرد و منتظر بود جونگ هون رو توی بغلش بده....
اما جونگکوک دچار تردید شده بود که بچه رو بهش بده یا نه...
بایول: نمیخوای بدیش؟
یهو به خودش اومد و توی بغلش دادش
جونگکوک: خیلی مراقبش باش
بایول: هستم... خوش اومدی!...
متوجه شد که باید بره... بایول واضح ازش خواست که عمارتشون رو ترک کنه...
این جمله باعث خدشه دار شدن غرورش میشد اما حرفی که یون ها زد به قدری ذهنشو مشغول کرد که نمیتونست به چیز دیگه اهمیت بده....
**********
بعد از برگشتن از عمارت ایم به خونه ی خودش رفت... احساس میکرد به تنهایی کوتاه مدتی نیاز داره... توی این مدت بهتر بود جونگ هون پیش مادر خودش باشه تا خیال آسوده تری از بابت پسرش داشته باشه...
میخواست چند روزی خودش رو از چشم ها پنهون کنه... از نظر خودش اخیرا شخصیتش متزلزل شده بود و چند باری نزدیک بود واکنش احساسی ای بروز بده... اینو دوست نداشت!... چنین چیزی به مذاقش خوش نمیومد... نیاز داشت به دور از تنش های اطرافش وقت بگذرونه تا دوباره به ثبات همیشگیش برگرده...
فضای مجازی، شرکت... و هرجایی غیر از این خونه تا چند روزی کنسل بود...
*********
یون ها توی اتاقش نشسته بود و به عکسی از گالری گوشیش خیره بود...
گوشه ی لبش کشیده شد و لبخند مرموزی روی لبهاش نشست...
-باید دید با این چیکار میکنی جئون جونگکوک!
بعد از این جمله شماره ی دوست قدیمیشو گرفت...
-الو؟
- آاا سلام... چه عجب! ایم یون ها
-تماس گرفتم که برام کاری انجام بدی... هر مبلغی هم بخوای بهت میدم
-شما امر کنید خانوم ایم
-برات یه عکس میفرستم... از بایول همراه پارک جیمین!
-از خواهرت میخوای خبر بسازی؟
-تو با ایناش کار نداشته باش! چیزی که گفتمو کار کن... نباید جایی درز کنه من ازت خواستم !
-خیالت راحت... میگم منبعش ناشناسه... برام از یه شماره ی فیک فرستاده شده
-خوبه
-حالا متنشو چجوری کار کنم؟
-بگو که اخیرا ایم بایول و پارک جیمین زیاد باهم دیده شدن!
-اکی
۳۶.۶k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.