I wanna be a dad🧸💙 p⁵
هانول « واتتتتت طراحی و دوخت لباس برای کامبک بی تی اسسس؟!
دانهی « آره بابا...آروم بچه رو بیدار کردی
هانول « اون دانهی! تو که میدونی بی تی اس لیدرش کیه، چرا قبول کردی؟
دانهی« همون یه سرسوزن عقل هم که داشتی پریده...بابا چه ربطی به نامجون و تو داره؟ تو طراحی لباس رو انجام میدی تیم دوخت هم دوخت رو انجام میده منم به عنوان رئیس شرکت به همون فردی که سفارش داده بود تحویل میدم...مستقیم که نمیخوایم بریم بدیم به خود پسرا که🗿
هانول « حالا هرچی...نباید قبول میکردی..
«پرش زمانی/سه هفته بعد/۱۰ صبح/فرودگاه اینچئون)
هانول « فرودگاه از چیزی که فکر میکردم بیشتر شلوغ شده بود...نمیدونستم چرا..یا بهتره بگم خودمو زده بودم به ندونستن...امروز نامجون و همگروهی هاش از آمریکا برمیگشتند..منم از شانس بدم توی فرودگاه بودم ولی تمامممم تلاشمو میکردم که تو دید نباشم...بلندترین پالتومو پوشیده بودم و عینک آفتابی روشنم با یه ماسک زده بودم که معلوم نباشم (خو احمق اینجو ک بیشتر تو دیدی🗿)
دانهی توی سبد نوزاد گذاشته بودم و کنار دانهی حرکت میکردم، درسته که بخش اومدن از رفتن جدا بود ولی خب برای رفتن به بخش پرواز باید از ورودی رد میشدم همونجا که گروه و آرمی ها تجمع کردند...
وقتی وارد شدیم با کوهی از جمعیت مواجه شدم، مگه اینا چقد معروف شده بودنننن (خارم بزرگترین بوی بند جهانن🗿)
توی افکار خودم بودم که با صدای دانهی به خودم اومدم
دانهی « هانی..(دانهی هانول بدبخ رو هانی صدا میکرد 🫤) باید یکم صبر کنیم تا جمعیت خلوت شه...خیلی اوضاع خیته..برای رائونم خطریه
هانول « چرا خطریییی؟!
دانهی « سوزی اینجاست.....
دانهی « آره بابا...آروم بچه رو بیدار کردی
هانول « اون دانهی! تو که میدونی بی تی اس لیدرش کیه، چرا قبول کردی؟
دانهی« همون یه سرسوزن عقل هم که داشتی پریده...بابا چه ربطی به نامجون و تو داره؟ تو طراحی لباس رو انجام میدی تیم دوخت هم دوخت رو انجام میده منم به عنوان رئیس شرکت به همون فردی که سفارش داده بود تحویل میدم...مستقیم که نمیخوایم بریم بدیم به خود پسرا که🗿
هانول « حالا هرچی...نباید قبول میکردی..
«پرش زمانی/سه هفته بعد/۱۰ صبح/فرودگاه اینچئون)
هانول « فرودگاه از چیزی که فکر میکردم بیشتر شلوغ شده بود...نمیدونستم چرا..یا بهتره بگم خودمو زده بودم به ندونستن...امروز نامجون و همگروهی هاش از آمریکا برمیگشتند..منم از شانس بدم توی فرودگاه بودم ولی تمامممم تلاشمو میکردم که تو دید نباشم...بلندترین پالتومو پوشیده بودم و عینک آفتابی روشنم با یه ماسک زده بودم که معلوم نباشم (خو احمق اینجو ک بیشتر تو دیدی🗿)
دانهی توی سبد نوزاد گذاشته بودم و کنار دانهی حرکت میکردم، درسته که بخش اومدن از رفتن جدا بود ولی خب برای رفتن به بخش پرواز باید از ورودی رد میشدم همونجا که گروه و آرمی ها تجمع کردند...
وقتی وارد شدیم با کوهی از جمعیت مواجه شدم، مگه اینا چقد معروف شده بودنننن (خارم بزرگترین بوی بند جهانن🗿)
توی افکار خودم بودم که با صدای دانهی به خودم اومدم
دانهی « هانی..(دانهی هانول بدبخ رو هانی صدا میکرد 🫤) باید یکم صبر کنیم تا جمعیت خلوت شه...خیلی اوضاع خیته..برای رائونم خطریه
هانول « چرا خطریییی؟!
دانهی « سوزی اینجاست.....
۴۷.۱k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.