چند پارتی (وقتی با هم قهرید اما....) پارت ۱
#چان
#استری_کیدز
ساعت نزدیک به ۱۰ شب بود و توی اتاق دختر ۷ سالتون نشسته بودی و داشتی باهاش درس هارو کار میکردی....
+ خوب عزیزم...فهمیدی ؟
با لحن شیرین و مهربون همیشگیت گفتی که دخترک هم آروم سرش رو تکون داد
÷ آره مامانی...تو حتی بهتر از معلم خودم بهم درس میدی
لبخند شیرینی زد که دلت براش ضعف رفت...
نگاهش رو با هیجان به پشت سرت داد :
÷ اووو...بابایییی..
با شنیدن این اسم لبخندت محو شد که دخترتون به سمتش رفت و چان اونو توی آغوشش گرفت...
بهشون نگاهی نکردی و از جات بلند شدی
÷ اوو...باباااا...مامان داشت بهم درس میداد..
چان نگاهش رو به تویی که بی تفاوت بهش نگاه میکردی داد و بعد دوباره لبخندی زد و نگاهش رو به سمت دخترش برگردوند
_ خب...حالا که مامانی خوب خوب بهت درسات رو یاد داده....وقتشه بخوابی هوم ؟
دخترک آروم آروم چشماشو مالید و لبخندی زد
÷ هوم..آره بابایی..خیلی خوابم میاد
چان لبخندی زد و بدون نگاهی به تو به سمت تخت کوچیک دخترک رفت و اونو روش گذاشت...تو هم بدون حرف اضافه ای از اتاق خارج شدی و به سمت اتاق خواب مشترکت با چان رفتی..
.
چان دست دخترش رو گرفته بود و با لبخند بهش نگاه میکرد.
÷ بابا...میشه یک سوال ازت بپرسم ؟
چانی لبخندش پر رنگ تر از قبل شد و آروم سرش رو تکون داد
_ معلومه پرنسسم
÷ تو...مامانی رو خیلی دوست داری مگه نه ؟
چان متعجب شد اما بعد از چند لحظه سرش رو آروم تکون داد و دستش رو به سمت موهای دخترک برد و آروم آروم نوازششون میکرد..
_ آره دخترم...من تو و مامانت رو بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم...شما قلب منید...با نبود یکی از شما...قلب من به هزاران تیکه تبدیل میشه
دخترک بعد از شنیدن حرف های شیرین پدرش لبخندی زد که چان هم بوس کوچیکی روی پیشونیه دختر کاشت
_ خوب بخوابی پرنسس بابا..
دخترک همینطور که چشمانی خوابالود داشت آروم آروم سرش رو تکون داد که چان هم آخرین لبخندش رو تحول دخترش داد و از اتاق خارج شد..
.
لباس سفید و راحتیت رو پوشیده بودی و دستی روش شکمت کشیدی...
تو بچه ی دومت رو حامله بودی...هنوز از جنسیتش خبر نداشتی و شکمت برجستگی خاصی نداشت..اما نگران بودی...میترسیدی دخترت وقتی بفهمه حامله شدی با این موضوع کنار نیاد و یا نتونه برای هر دو فرزندت به درستی مادری کنی...توی همین افکار بودی و داشتی ملافه ی روی تخت رو مرتب میکردی که در اتاق باز شد...میدونستی چانه واسه همین توجهی نکردی و به کارت ادامه دادی...
چان نفس عمیقی کشید و بهت نگاهی انداخت..
#استری_کیدز
ساعت نزدیک به ۱۰ شب بود و توی اتاق دختر ۷ سالتون نشسته بودی و داشتی باهاش درس هارو کار میکردی....
+ خوب عزیزم...فهمیدی ؟
با لحن شیرین و مهربون همیشگیت گفتی که دخترک هم آروم سرش رو تکون داد
÷ آره مامانی...تو حتی بهتر از معلم خودم بهم درس میدی
لبخند شیرینی زد که دلت براش ضعف رفت...
نگاهش رو با هیجان به پشت سرت داد :
÷ اووو...بابایییی..
با شنیدن این اسم لبخندت محو شد که دخترتون به سمتش رفت و چان اونو توی آغوشش گرفت...
بهشون نگاهی نکردی و از جات بلند شدی
÷ اوو...باباااا...مامان داشت بهم درس میداد..
چان نگاهش رو به تویی که بی تفاوت بهش نگاه میکردی داد و بعد دوباره لبخندی زد و نگاهش رو به سمت دخترش برگردوند
_ خب...حالا که مامانی خوب خوب بهت درسات رو یاد داده....وقتشه بخوابی هوم ؟
دخترک آروم آروم چشماشو مالید و لبخندی زد
÷ هوم..آره بابایی..خیلی خوابم میاد
چان لبخندی زد و بدون نگاهی به تو به سمت تخت کوچیک دخترک رفت و اونو روش گذاشت...تو هم بدون حرف اضافه ای از اتاق خارج شدی و به سمت اتاق خواب مشترکت با چان رفتی..
.
چان دست دخترش رو گرفته بود و با لبخند بهش نگاه میکرد.
÷ بابا...میشه یک سوال ازت بپرسم ؟
چانی لبخندش پر رنگ تر از قبل شد و آروم سرش رو تکون داد
_ معلومه پرنسسم
÷ تو...مامانی رو خیلی دوست داری مگه نه ؟
چان متعجب شد اما بعد از چند لحظه سرش رو آروم تکون داد و دستش رو به سمت موهای دخترک برد و آروم آروم نوازششون میکرد..
_ آره دخترم...من تو و مامانت رو بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم...شما قلب منید...با نبود یکی از شما...قلب من به هزاران تیکه تبدیل میشه
دخترک بعد از شنیدن حرف های شیرین پدرش لبخندی زد که چان هم بوس کوچیکی روی پیشونیه دختر کاشت
_ خوب بخوابی پرنسس بابا..
دخترک همینطور که چشمانی خوابالود داشت آروم آروم سرش رو تکون داد که چان هم آخرین لبخندش رو تحول دخترش داد و از اتاق خارج شد..
.
لباس سفید و راحتیت رو پوشیده بودی و دستی روش شکمت کشیدی...
تو بچه ی دومت رو حامله بودی...هنوز از جنسیتش خبر نداشتی و شکمت برجستگی خاصی نداشت..اما نگران بودی...میترسیدی دخترت وقتی بفهمه حامله شدی با این موضوع کنار نیاد و یا نتونه برای هر دو فرزندت به درستی مادری کنی...توی همین افکار بودی و داشتی ملافه ی روی تخت رو مرتب میکردی که در اتاق باز شد...میدونستی چانه واسه همین توجهی نکردی و به کارت ادامه دادی...
چان نفس عمیقی کشید و بهت نگاهی انداخت..
۳۵.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.