عشق ناپایدار 💔 ■Part ۳۷■
نتونستم طاقت بیارم و رفتم داخل آشپزخونه که دیدم مامانم پشت به من با استفاده از دستاش به کابینت تکیه داده ، آروم رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم
نایون: مامان(اروم)
دایون: ....
نایون: دلم برات تنگ شده
دایون دیگه طاقت نیاورد و برگشت و دخترش رو به آغوش کشید
دایون: منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم(با بغض)
چند مین توی بغل مامانم بودم که صدای بابام رو شنیدم
نامجون: مگه نگفتم زود برو
سریع از مامانم جدا شدم و روبه بابام ایستادم
نایون: ببخشید
نامجون: زودتر برو
پدرم میخواست بره که با صدای من متوقف شد
نایون: بابا میشه کوتاه بیای آخه من بدون شما نمیتونم
نامجون: من حرف هام رو زدم
نایون: بابا جونگی مثل مادرش نیست اون حتی خودش هم از مادرش بدش میاد و چندین ساله ندیدتش
نامجون: از کجا معلوم نخواد انتقام بگیره؟
نایون: اگر میخواست بگیره تا الان کرده بود بابا
نامجون: تو چرا انقدر بهش اعتماد داری؟
نایون: چون.. عاشقشم و چندین ساله که میشناسمش اون همچین پسری نیست
نامجون: باشه بهش یه فرصت میدم که خوش رو ثابت کنه وای به حالش اگر دست از پا خطا کنه
نایون: مرسی بابایی
سریع رفتم بابام رو بغل کردم
نامجون: خب حالا خودتو لوس نکن بهش زنگ بزن بگو بیاد بالا کارش دارم
نایون: چشم
سریع به جونگی زنگ زدم که اون بعد از چند دقیقه اومد بالا و بعد از سلام کردم همراه پدرم رفت به اتاقش و منم بخاطر سنگین بودنم نشستم روی مبل راحتی که مامانم اومد طرفم و بهم لبخندی زد
دایون: حالت خوبه؟
نایون: آره خوبم
دایون: ببخشید این مدت پیشت نبودم
نایون: لازم به عذرخواهی نیست تقصیر خودمم بوده
دایون: فقط یه چیزی
نایون: چی؟
دایون: تو مگه الان پنج ماهت نیست؟
نایون: خب آره
دایون: پس چرا شکمت انقدر اومده جلو
نایون: خب چون دوقلوعن
دایون: چی؟!
نایون: ما خودمونم تول تعجب کردیم ولی خب بعدش خوشحال شدیم چون هم صاحب دختر شدیم هم پسر
دایون: تبریک میگم
نایون: مرسی مامان
چند دقیقه ای گذشت که جونگی و پدرم با لبخند بزرگی اومدن پیشمون
نامجون: خب امشب شام اینجایین
نایون: الان خوب شدین باهم
جونگی: ما از اولم خوب بودیم
نایون: آره کاملا مشخصه
همگی به حرف نایون خندیدن و حرف زدن مشغول شدن
کپی ممنوع ❌️
نایون: مامان(اروم)
دایون: ....
نایون: دلم برات تنگ شده
دایون دیگه طاقت نیاورد و برگشت و دخترش رو به آغوش کشید
دایون: منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم(با بغض)
چند مین توی بغل مامانم بودم که صدای بابام رو شنیدم
نامجون: مگه نگفتم زود برو
سریع از مامانم جدا شدم و روبه بابام ایستادم
نایون: ببخشید
نامجون: زودتر برو
پدرم میخواست بره که با صدای من متوقف شد
نایون: بابا میشه کوتاه بیای آخه من بدون شما نمیتونم
نامجون: من حرف هام رو زدم
نایون: بابا جونگی مثل مادرش نیست اون حتی خودش هم از مادرش بدش میاد و چندین ساله ندیدتش
نامجون: از کجا معلوم نخواد انتقام بگیره؟
نایون: اگر میخواست بگیره تا الان کرده بود بابا
نامجون: تو چرا انقدر بهش اعتماد داری؟
نایون: چون.. عاشقشم و چندین ساله که میشناسمش اون همچین پسری نیست
نامجون: باشه بهش یه فرصت میدم که خوش رو ثابت کنه وای به حالش اگر دست از پا خطا کنه
نایون: مرسی بابایی
سریع رفتم بابام رو بغل کردم
نامجون: خب حالا خودتو لوس نکن بهش زنگ بزن بگو بیاد بالا کارش دارم
نایون: چشم
سریع به جونگی زنگ زدم که اون بعد از چند دقیقه اومد بالا و بعد از سلام کردم همراه پدرم رفت به اتاقش و منم بخاطر سنگین بودنم نشستم روی مبل راحتی که مامانم اومد طرفم و بهم لبخندی زد
دایون: حالت خوبه؟
نایون: آره خوبم
دایون: ببخشید این مدت پیشت نبودم
نایون: لازم به عذرخواهی نیست تقصیر خودمم بوده
دایون: فقط یه چیزی
نایون: چی؟
دایون: تو مگه الان پنج ماهت نیست؟
نایون: خب آره
دایون: پس چرا شکمت انقدر اومده جلو
نایون: خب چون دوقلوعن
دایون: چی؟!
نایون: ما خودمونم تول تعجب کردیم ولی خب بعدش خوشحال شدیم چون هم صاحب دختر شدیم هم پسر
دایون: تبریک میگم
نایون: مرسی مامان
چند دقیقه ای گذشت که جونگی و پدرم با لبخند بزرگی اومدن پیشمون
نامجون: خب امشب شام اینجایین
نایون: الان خوب شدین باهم
جونگی: ما از اولم خوب بودیم
نایون: آره کاملا مشخصه
همگی به حرف نایون خندیدن و حرف زدن مشغول شدن
کپی ممنوع ❌️
۱۳۴.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.