Sweet sin
Sweet sin
Part¹²
" فردا ۵ جولای 10:30 صبح"
نیم ساعتی میشد که تهیونگ بیدار شده بود اما متفاوت تر از همیشه.. شاد تر از همیشه و لبخند عجیبی که به لب داشت نشون میداد که عشق با قلب یه آدم چیکار هایی میتونه بکنه!
جلوی آینه ایستاد و خودشو برانداز کرد و به سمت پا تختی رفت تا گوشیشو برداره ولی همون لحظه پیامکی به صورت ناشناس براش ارسال شد و به سرعت اونو باز کرد.
محتوای پیام:
" صبحت بخیر کیم. انگار یکی هس که میخای براش بمیری آره؟ کلاغا برام پیام آوردن و گفتن کیم تهیونگ پر ابهت حالا یه نقطه ضعف داره اونم پسرشه.. عاح چه رمانتیک هستی تو کیم.. ولی برای پسرت متاسفم! به نظرم تا دیر نشده برو به حیاط..بلکه تونستی پسرتو نجات بدی"
با تموم شدن پیام گوشی از دستش افتاد و با دو خودشو به پنجره رسوند و جونگکوک رو بیهوش بغل یه مردی دید که داره سوار ماشین میشه.
_ امکان نداره!
کًلتشو از روی میز برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت و از عمارت خارج شد. داخل حیاط به سمت ماشینی که میخواست به راه بیوفته دویید و با جونگکوک که تازه به هوش اومده بود و از داخل ماشین با گریه بهش نگاه میکرد چشم تو چشم شد.
_ جونگکوک.
بلند داد زد و به پاهاش سرعت داد ولی وسط راه به پای راستش و شونه چپش شلیک شد.
جونگکوک داخل ماشین داد میزد و سعی داشت درو باز کنه و به سمت مردش بره ولی امکان داشت؟ البته که نه ولی تموم سعیشو میکرد.
تهیونگ روی زانوهاش رو زمین افتاد و در حالی که چشماش به سیاهی میرفت به ماشین در حال حرکت خیره شد و کامل روی زمین افتاد و چشماش بسته شد و آخرین کلمه ای که دوباره زمزمه کرد"جونگکوک" بود.
"۵ جولای 12:00 ظهر"
_ جونگکوک.
چشماشو باز کرد و سعی کرد بلند بشه و بنشینه ولی درد شونش و سرمی که بهش وصل بود اجازه نداد. کابوسی که دیده بود باعث شده بود عرق کنه..
با دیدن یونگی که به سمتش میاد فکرش پرید.
_ یونگی..جونگکوک کجاس؟
_ به فکر اون پسر نباش تو الان باید استراحت کنی.
تهیونگ از جواب یونگی عصبی شده بود و با حرص جواب داد.
_ من نباید الان استراحت کنم وقتی که اونو دزدیدن و من ازش خبری ندارم. پس گمشو برو بگو دکتر بیاد این کوفتارو در بیاره.
+ متاسفم هیونگ..نمیتونم.
تهیونگ آهی کشید و گفت.
_ حداقل برو یچی بیار گشنمه..
یونگی سرشو به تایید تکون داد و اتاق رو ترک کرد.
تهیونگ بعد رفتن یونگی به سمت سرم برگشت و اونو از دستش کَند و نگاهی به لباساش انداخت که لباس های بیمارستان بود.
با تموم قدرتش بلند شد و به سمت لباس های خودش رفت و اونارو عوض کرد.
پاش و شونهش به شدت درد میکرد ولی حالا تنها چیز مهم جونگکوکش بود.
Part¹²
" فردا ۵ جولای 10:30 صبح"
نیم ساعتی میشد که تهیونگ بیدار شده بود اما متفاوت تر از همیشه.. شاد تر از همیشه و لبخند عجیبی که به لب داشت نشون میداد که عشق با قلب یه آدم چیکار هایی میتونه بکنه!
جلوی آینه ایستاد و خودشو برانداز کرد و به سمت پا تختی رفت تا گوشیشو برداره ولی همون لحظه پیامکی به صورت ناشناس براش ارسال شد و به سرعت اونو باز کرد.
محتوای پیام:
" صبحت بخیر کیم. انگار یکی هس که میخای براش بمیری آره؟ کلاغا برام پیام آوردن و گفتن کیم تهیونگ پر ابهت حالا یه نقطه ضعف داره اونم پسرشه.. عاح چه رمانتیک هستی تو کیم.. ولی برای پسرت متاسفم! به نظرم تا دیر نشده برو به حیاط..بلکه تونستی پسرتو نجات بدی"
با تموم شدن پیام گوشی از دستش افتاد و با دو خودشو به پنجره رسوند و جونگکوک رو بیهوش بغل یه مردی دید که داره سوار ماشین میشه.
_ امکان نداره!
کًلتشو از روی میز برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت و از عمارت خارج شد. داخل حیاط به سمت ماشینی که میخواست به راه بیوفته دویید و با جونگکوک که تازه به هوش اومده بود و از داخل ماشین با گریه بهش نگاه میکرد چشم تو چشم شد.
_ جونگکوک.
بلند داد زد و به پاهاش سرعت داد ولی وسط راه به پای راستش و شونه چپش شلیک شد.
جونگکوک داخل ماشین داد میزد و سعی داشت درو باز کنه و به سمت مردش بره ولی امکان داشت؟ البته که نه ولی تموم سعیشو میکرد.
تهیونگ روی زانوهاش رو زمین افتاد و در حالی که چشماش به سیاهی میرفت به ماشین در حال حرکت خیره شد و کامل روی زمین افتاد و چشماش بسته شد و آخرین کلمه ای که دوباره زمزمه کرد"جونگکوک" بود.
"۵ جولای 12:00 ظهر"
_ جونگکوک.
چشماشو باز کرد و سعی کرد بلند بشه و بنشینه ولی درد شونش و سرمی که بهش وصل بود اجازه نداد. کابوسی که دیده بود باعث شده بود عرق کنه..
با دیدن یونگی که به سمتش میاد فکرش پرید.
_ یونگی..جونگکوک کجاس؟
_ به فکر اون پسر نباش تو الان باید استراحت کنی.
تهیونگ از جواب یونگی عصبی شده بود و با حرص جواب داد.
_ من نباید الان استراحت کنم وقتی که اونو دزدیدن و من ازش خبری ندارم. پس گمشو برو بگو دکتر بیاد این کوفتارو در بیاره.
+ متاسفم هیونگ..نمیتونم.
تهیونگ آهی کشید و گفت.
_ حداقل برو یچی بیار گشنمه..
یونگی سرشو به تایید تکون داد و اتاق رو ترک کرد.
تهیونگ بعد رفتن یونگی به سمت سرم برگشت و اونو از دستش کَند و نگاهی به لباساش انداخت که لباس های بیمارستان بود.
با تموم قدرتش بلند شد و به سمت لباس های خودش رفت و اونارو عوض کرد.
پاش و شونهش به شدت درد میکرد ولی حالا تنها چیز مهم جونگکوکش بود.
۱.۴k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.