سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۲۴
دانیلا خیلی ترسیده بود از این می ترسید که امر آدریانو به کسب میگفت چی دانیلا با ترس و لکنت گفت
دانیلا : لطفا به کسی نگید
آدریانو: باشه برویم هوا سرد است
آنائل را بردن داخل قصر از پله ها رفتن بالا
آنائل را به اتاق کوچکی که فقط تختی توش گذاشته بود بردن
آنائل : مرا کجا آوردین
آدریانو : نگران نباشید اینجا جاتون امن هست
آنائل با پوزخندی گفت
آنائل : یعنی در این قصر کسی هم هست که بوی انسانیت برده باشد
آدریانو خنده زیبایی کرد و گفت
آدریانو : فکر نمیکنم همچین کسی باشد استراحت کنید و از اتاق نیاید بیرون
آدریانو از اتاق خارج شد و درو بست فلاویا داشت از آنجا رد میشد وقتی آدریانو را دید آمد سمتش
فلاویا: بردار اینجا چیکار میکنید تو این اتاق کسی هست
آدریانو سریع گفت
آدریانو : نه کسی نیست من همینجوری آمدم این طرف بیا برویم خواهرم
آدریانو فلاویا را از آنجا برود
دانیلا : دراز بکشید کمی استراحت بکنید
آنائل رویه تخت دراز کشید و پتو را دانیلا رو اش کشید
دانیلا از اتاق رفت بیرون
آنائل به سقف اتاق خیره شد و با خود اش زمزمه کرد
آنائل : یعنی در این قصر آدم خوبی هم هست یا نه این دو نفر هم ظاهر سازی میکنن
چشمایش را بست و به چیزه دیگری هم فکر نکرد
بریانا وارده اتاق اش شد و با دیدن آنائل که بر رویه تخت اش خوابیده بود شوکه شد
بریانا : این همه دنبالتان گشتم شما اینجا بودید
باید به شاهزاده خبر بدهم
بریانا به سمته اتاق شاهزاده رفت بیرون و بهش اطلاعا داد تا آنائل داخل اتاق اون هست
جونکوک : میتوانید برید
بریانا : چشم
بریانا داخل اتاق اش رفت و نگاهی به آنائل کرد
بریانا : میدونید بانوی من شما اینجا بودید ولی شاهزاده همه جا را دنباله شما گشت
آنائل در خواب آرامی بود حتا تکون هم نمیخورد
))))))))))))))))))))))))))))))))
با نور خورشید که از پنجره کوچیکی به چشم های آنائل میخورد بیدار شد بر روی تخت نشست و چشم هایش را با دست اش مالید
آنائل : من باید از اینجا بروم
از تخت پایین شد و از اتاخ خارج سریع پله ها را طی کرد
همینکه وارده سالون شد همه گی که سره میز صبحانه نشسته بود نگاه شان را دادن به آنائل ......
پارت ۲۴
دانیلا خیلی ترسیده بود از این می ترسید که امر آدریانو به کسب میگفت چی دانیلا با ترس و لکنت گفت
دانیلا : لطفا به کسی نگید
آدریانو: باشه برویم هوا سرد است
آنائل را بردن داخل قصر از پله ها رفتن بالا
آنائل را به اتاق کوچکی که فقط تختی توش گذاشته بود بردن
آنائل : مرا کجا آوردین
آدریانو : نگران نباشید اینجا جاتون امن هست
آنائل با پوزخندی گفت
آنائل : یعنی در این قصر کسی هم هست که بوی انسانیت برده باشد
آدریانو خنده زیبایی کرد و گفت
آدریانو : فکر نمیکنم همچین کسی باشد استراحت کنید و از اتاق نیاید بیرون
آدریانو از اتاق خارج شد و درو بست فلاویا داشت از آنجا رد میشد وقتی آدریانو را دید آمد سمتش
فلاویا: بردار اینجا چیکار میکنید تو این اتاق کسی هست
آدریانو سریع گفت
آدریانو : نه کسی نیست من همینجوری آمدم این طرف بیا برویم خواهرم
آدریانو فلاویا را از آنجا برود
دانیلا : دراز بکشید کمی استراحت بکنید
آنائل رویه تخت دراز کشید و پتو را دانیلا رو اش کشید
دانیلا از اتاق رفت بیرون
آنائل به سقف اتاق خیره شد و با خود اش زمزمه کرد
آنائل : یعنی در این قصر آدم خوبی هم هست یا نه این دو نفر هم ظاهر سازی میکنن
چشمایش را بست و به چیزه دیگری هم فکر نکرد
بریانا وارده اتاق اش شد و با دیدن آنائل که بر رویه تخت اش خوابیده بود شوکه شد
بریانا : این همه دنبالتان گشتم شما اینجا بودید
باید به شاهزاده خبر بدهم
بریانا به سمته اتاق شاهزاده رفت بیرون و بهش اطلاعا داد تا آنائل داخل اتاق اون هست
جونکوک : میتوانید برید
بریانا : چشم
بریانا داخل اتاق اش رفت و نگاهی به آنائل کرد
بریانا : میدونید بانوی من شما اینجا بودید ولی شاهزاده همه جا را دنباله شما گشت
آنائل در خواب آرامی بود حتا تکون هم نمیخورد
))))))))))))))))))))))))))))))))
با نور خورشید که از پنجره کوچیکی به چشم های آنائل میخورد بیدار شد بر روی تخت نشست و چشم هایش را با دست اش مالید
آنائل : من باید از اینجا بروم
از تخت پایین شد و از اتاخ خارج سریع پله ها را طی کرد
همینکه وارده سالون شد همه گی که سره میز صبحانه نشسته بود نگاه شان را دادن به آنائل ......
۱.۷k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.