you for me
پارت ۱
با صدای داد و بیداد های پدر و مادرش از خواب بیدار شد. دیگه به این صدا ها عادت کرده و بود مثل قبلا وقتی صداشون رو میشنید نمیترسید.
از سر جاش بلند شد به داخل دسشویی رفت تا دست و صورتش را بشوره. نگاهی به خودش در اینه کرد. زیر لبی به خودش گفت
فلیکس: هنوز پیداس گریه کردم...
صورتش را با اب شست بیرون رفت. به داخل پذیرایی رفت و دید پدر و مادرش روی مبل نشسته اند و هیچی نمی گویند. به سمت اشپزخانه رفت و نون تستی برداشت و شروع به خوردن ان کرد.
بعد از چند دقیقه ، به داخل اتاقش رفت و شروع کرد به اماده شدن. امروز روز اول دبیرستان جدیدش بود. بعد از اینکه لباس هایش را پوشید وسایلش را جمع کرد و از اتاقش بیرون رفت. از پدر و مادرش خداحافظی کرد اما جوابی نشنید. از خونه بیرون رفت و به سمت دبیرستان حرکت کرد.
بعد حدودا ۱۵ دقیقه به دبیرستان رسید. اظطرابش شروع شده بود و دستاش میلرزید. نفس عمیق کشید و خودش را ارام کرد.
به داخل محیط دبیرستان رفت تا دفتر مدیر رو پیدا کنه. بعد چند دقیقه ، ان را پیدا کرد و در زد.
مدیر: بفرمایید
به ارامی در را باز کرد و داخل شد. تعظیمی کرد و گفت
فلیکس: س-سلام خانم مدیر من لی فلیکس هستم دانش اموز جدید. خواستم ب-بدونم که کلاس من کدوم هست.
(اینجا باید یه نکته ای رو بگم که فلیکس اظطراب اجتماعی داره و برای همین گاهی لکنت میگیره)
مدیر: سلام پسرم از دیدنت خوشبختم. کلاس شما کلاس B هست. اینم برنامه کار کلاس هاتون.
برگه ای از کشو میز چوبی اش ، برداشت و به فلیکس داد.
فلیکس: متشکرم.
از دفتر مدیر بیرون رفت. تقریبا زمان شروع شدن کلاس ها بود. فلیکس، دم در کلاس ایستاده بود و منتظر استاد بود. بعد از چند چند دقیقه استاد اومد. با دیدن فلیکس لبخندی زد و به او گفت
استاد: سلام شما باید لی فلیکس باشید درسته؟ دانش آموز جدیدمون.
فلیکس: ب-بله خودم هستم.
استاد: خوشبختم..بریم داخل.
در را باز کرد و وارد کلاس شد و فلیکس هم مشت سر ان وارد شد. استاد ، روبه کلاس کرد و گفت
استاد: سلام بچه ها امروز یه شاگرد جدید داریم..خودت رو معرفی میکنی؟
اظطراب اون دوباره شروع شده بود. دستاش شروع به لرزیدن کرد و تپش قلب گرفت. نفس عمیق کشید و روبه کلاس گفت.
فلیکس:س-سلام من لی فلیکس هستم...ا-از دیدنتون خوشبختم.
استاد: خوش اومدی فلیکس.
دنبال یک جایه خالی برای نشستن او بود.
استاد: فلیکس اون ته کلاس کنار پنجره بشین.
فلیکس: باشه.
از بین بقیه بچه ها رد شد و به سمت میز و صندلی اش رفت. روی صندلی اش رسید و نفس عمیق کشید. وسایلش را در اورد و روی میز گذاشت.
استاد: خب میریم سراغ درسمون..صفحه ۳۰ رو باز کنید.
با صدای داد و بیداد های پدر و مادرش از خواب بیدار شد. دیگه به این صدا ها عادت کرده و بود مثل قبلا وقتی صداشون رو میشنید نمیترسید.
از سر جاش بلند شد به داخل دسشویی رفت تا دست و صورتش را بشوره. نگاهی به خودش در اینه کرد. زیر لبی به خودش گفت
فلیکس: هنوز پیداس گریه کردم...
صورتش را با اب شست بیرون رفت. به داخل پذیرایی رفت و دید پدر و مادرش روی مبل نشسته اند و هیچی نمی گویند. به سمت اشپزخانه رفت و نون تستی برداشت و شروع به خوردن ان کرد.
بعد از چند دقیقه ، به داخل اتاقش رفت و شروع کرد به اماده شدن. امروز روز اول دبیرستان جدیدش بود. بعد از اینکه لباس هایش را پوشید وسایلش را جمع کرد و از اتاقش بیرون رفت. از پدر و مادرش خداحافظی کرد اما جوابی نشنید. از خونه بیرون رفت و به سمت دبیرستان حرکت کرد.
بعد حدودا ۱۵ دقیقه به دبیرستان رسید. اظطرابش شروع شده بود و دستاش میلرزید. نفس عمیق کشید و خودش را ارام کرد.
به داخل محیط دبیرستان رفت تا دفتر مدیر رو پیدا کنه. بعد چند دقیقه ، ان را پیدا کرد و در زد.
مدیر: بفرمایید
به ارامی در را باز کرد و داخل شد. تعظیمی کرد و گفت
فلیکس: س-سلام خانم مدیر من لی فلیکس هستم دانش اموز جدید. خواستم ب-بدونم که کلاس من کدوم هست.
(اینجا باید یه نکته ای رو بگم که فلیکس اظطراب اجتماعی داره و برای همین گاهی لکنت میگیره)
مدیر: سلام پسرم از دیدنت خوشبختم. کلاس شما کلاس B هست. اینم برنامه کار کلاس هاتون.
برگه ای از کشو میز چوبی اش ، برداشت و به فلیکس داد.
فلیکس: متشکرم.
از دفتر مدیر بیرون رفت. تقریبا زمان شروع شدن کلاس ها بود. فلیکس، دم در کلاس ایستاده بود و منتظر استاد بود. بعد از چند چند دقیقه استاد اومد. با دیدن فلیکس لبخندی زد و به او گفت
استاد: سلام شما باید لی فلیکس باشید درسته؟ دانش آموز جدیدمون.
فلیکس: ب-بله خودم هستم.
استاد: خوشبختم..بریم داخل.
در را باز کرد و وارد کلاس شد و فلیکس هم مشت سر ان وارد شد. استاد ، روبه کلاس کرد و گفت
استاد: سلام بچه ها امروز یه شاگرد جدید داریم..خودت رو معرفی میکنی؟
اظطراب اون دوباره شروع شده بود. دستاش شروع به لرزیدن کرد و تپش قلب گرفت. نفس عمیق کشید و روبه کلاس گفت.
فلیکس:س-سلام من لی فلیکس هستم...ا-از دیدنتون خوشبختم.
استاد: خوش اومدی فلیکس.
دنبال یک جایه خالی برای نشستن او بود.
استاد: فلیکس اون ته کلاس کنار پنجره بشین.
فلیکس: باشه.
از بین بقیه بچه ها رد شد و به سمت میز و صندلی اش رفت. روی صندلی اش رسید و نفس عمیق کشید. وسایلش را در اورد و روی میز گذاشت.
استاد: خب میریم سراغ درسمون..صفحه ۳۰ رو باز کنید.
۷.۸k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.