تو هَمانی که دلم میخواهد شصت سالگی هایم
تو هَمانی که دلم میخواهد شصت سالگیهایم
را کنارش بگذارنم هفتاد سالگی!
همان روزهایی که کیسههای کوچک و بزرگ
قرصهایم هشدار کهولت سن را میدهد !
هَمانی که دلم میخواهد
در حالی که پای رادیو نشسته ام
و مدام با پیچ رادیو ور میروم
به مرزِ سرسام برسانم،
صِدایش بزنم و بخواهم برایم چای بیاورد !
تو همانی که میخواهم سال ها بعد دُرست
زمانی که نوههایمان دورِمان را گرفتند و مُدام از عاشقی هایمان میپرسند
از سوالهایشان طَفره بروم و نگاهَش کنم
و دلم ضعف برود برایش!
هَمان یک نفری هستی که دلم میخواهد
پنجاه سالِ بعد برایم پیراهنی
با گلهای ریزِ آبی بپوشد
و تا میتواند دلبری کند!
هَمان درمانی که در آغوشش کمردرد و
پا درد و بالا و پایین شدن فشارِ خون را به فراموشی بسپارم !
همان همدمی که میخواهم سرم را
روی شانهاش بگذارم و فریدون گوش دهم !
تو دقیقاً همان یکنفری هستی
که دلم میخواهد پا به پایش پیر شوم !
تو همان یاری هستی که شهریار میگوید
بدون وجودش شهر ارزشِ دیدن را هم ندارد !
را کنارش بگذارنم هفتاد سالگی!
همان روزهایی که کیسههای کوچک و بزرگ
قرصهایم هشدار کهولت سن را میدهد !
هَمانی که دلم میخواهد
در حالی که پای رادیو نشسته ام
و مدام با پیچ رادیو ور میروم
به مرزِ سرسام برسانم،
صِدایش بزنم و بخواهم برایم چای بیاورد !
تو همانی که میخواهم سال ها بعد دُرست
زمانی که نوههایمان دورِمان را گرفتند و مُدام از عاشقی هایمان میپرسند
از سوالهایشان طَفره بروم و نگاهَش کنم
و دلم ضعف برود برایش!
هَمان یک نفری هستی که دلم میخواهد
پنجاه سالِ بعد برایم پیراهنی
با گلهای ریزِ آبی بپوشد
و تا میتواند دلبری کند!
هَمان درمانی که در آغوشش کمردرد و
پا درد و بالا و پایین شدن فشارِ خون را به فراموشی بسپارم !
همان همدمی که میخواهم سرم را
روی شانهاش بگذارم و فریدون گوش دهم !
تو دقیقاً همان یکنفری هستی
که دلم میخواهد پا به پایش پیر شوم !
تو همان یاری هستی که شهریار میگوید
بدون وجودش شهر ارزشِ دیدن را هم ندارد !
۴.۸k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱