the pain p1
the pain p1
مطب دکتر مین(ساعت ۶:۳۰ دقیقه)
کیم: یعنی هیچ راهی نداره؟
دکتر مین: متاسفم ، ولی هیچ راهی نیست. اون نمیتونه
تحمل کنه و خب نمیتونه بچه دار بشه چون....
کیم دیگه چیزی نمیشنید ، نگاهش رو به همسرش نارا داد که موهای پسرش تهیونگ رو نوازش میکرد
.
.
توی راه برگشت هیچ حرفی رد و بدل نشد. کیم در ماشین رو برای نارا باز کرد ، نارا در حالی که تهیونگ رو توی بغلش گرفته از ماشین پیاده شد و بی هیچ حرفی به سمت عمارت قدم برداشت. با رسیدنش به در چوبی خدمتکارا سریعا در رو باز کردن و نارا به سمت اتاق تهیونگ حرکت کرد...
نارا ویو:
قدم هامو سریع برمیداشتم و پله هارو بی وقفه طی کردم ، حوصله ی حرفای کیم رو نداشتم ولی میدونستم بلخره باید این بحث صورت بگیره ، تهیونگو رو تخت خوابوندم و کنارش نشستم ، بچه ی بامزه ای بود یکمی ترسو بود و خیلی به من و پدرش وابسته بود . با صدای در کمی تو جام تکون خوردم و به کیم که جلو اومد و کنارم نشست خیره شدم...
کیم: نارا ما نمیتونیم نگهش داریم، من میدونم بهش وابسته شدی ولی...
نارا: چی میگی کیم میفهمی؟! این پسرمونه تهیونگ. اون فقط پنج سالشه ما پدر و مادرشیم کیم! حق نداری بهش دست بزنی! تو لیاقتشو نداری که پدرش باشی! (تقریبا با داد)
کیم: بس کن نارا. من بهت گفتم یه وارث میخوام ولی خودت ببین این به اصرار تو بود که بچه دار بشیم و حالا که اون اینهمه مشکل داره من نمیتونم ادامه بدم، ما فردا صبح اونو میبریم پرورشگاه...
نارا: اما!
کیم: دیگه چیزی نشنوم نارا، فردا صبح حاضرش کن ببریمش..
تهیونگ ویو:
چشمامو باز کردم انگاری که صبح بود به اطراف نگاه کردم و دنبال مامان گشتم، نبود
تهیونگ:مامان! مامان؟!
بیشتر دقت کردم خونه نبودم یه اتاق با یه تخت و یه کمد سفید رنگ کنارش و دری که به روم بسته بود، دیگه
داشتم میترسیدم به سمت در دوییدم و دستگیره رو فشار دادم ولی باز نشد، قفل بود.
نمیتونستم لرزش دستامو کنترل کنم، اومدم مشتامو به در بکوبم که صدای چرخیدن کلید رو توی در شنیدم پشت در رفتم و منتظر باز شدن در بودم....در باز شد و صدای قدم های کسی رو شنیدم...حرکتی نکردم، بعد از مدت کوتاهی مرد قدبلندی رو با روپوش سفید دیدم، انگار که پرستار یا همچین چیزی بود.
وقتی دیدم داره نگاهشو اطراف اتاق میچرخونه فهمیدم دنبال من میگرده ولی وقتی ظرفی رو روی میز
کنار تخت گذاشت نفسم حبس کردم. توی ظرف تعدادی
سرنگ و مقداری پنبه بود و چند تا شیشه ی کوچیک و
یه شیشه ی بزرگ که حدس میزدم توش الکل باشه. اروم برگشتم و از اتاق خارج شدم گلوم خشک شده بود. خیلی میترسیدم خیلی!
لحظه ای که پامو بیرون گذاشتم حس کردم که مرد به سمت من برگشت پس به قدمام سرعت بخشیدم و بی توجه به صدای خشدار مرد به انتهای راهرو دوییدم....
لایک و کامنت فراموش نشه🌱
مطب دکتر مین(ساعت ۶:۳۰ دقیقه)
کیم: یعنی هیچ راهی نداره؟
دکتر مین: متاسفم ، ولی هیچ راهی نیست. اون نمیتونه
تحمل کنه و خب نمیتونه بچه دار بشه چون....
کیم دیگه چیزی نمیشنید ، نگاهش رو به همسرش نارا داد که موهای پسرش تهیونگ رو نوازش میکرد
.
.
توی راه برگشت هیچ حرفی رد و بدل نشد. کیم در ماشین رو برای نارا باز کرد ، نارا در حالی که تهیونگ رو توی بغلش گرفته از ماشین پیاده شد و بی هیچ حرفی به سمت عمارت قدم برداشت. با رسیدنش به در چوبی خدمتکارا سریعا در رو باز کردن و نارا به سمت اتاق تهیونگ حرکت کرد...
نارا ویو:
قدم هامو سریع برمیداشتم و پله هارو بی وقفه طی کردم ، حوصله ی حرفای کیم رو نداشتم ولی میدونستم بلخره باید این بحث صورت بگیره ، تهیونگو رو تخت خوابوندم و کنارش نشستم ، بچه ی بامزه ای بود یکمی ترسو بود و خیلی به من و پدرش وابسته بود . با صدای در کمی تو جام تکون خوردم و به کیم که جلو اومد و کنارم نشست خیره شدم...
کیم: نارا ما نمیتونیم نگهش داریم، من میدونم بهش وابسته شدی ولی...
نارا: چی میگی کیم میفهمی؟! این پسرمونه تهیونگ. اون فقط پنج سالشه ما پدر و مادرشیم کیم! حق نداری بهش دست بزنی! تو لیاقتشو نداری که پدرش باشی! (تقریبا با داد)
کیم: بس کن نارا. من بهت گفتم یه وارث میخوام ولی خودت ببین این به اصرار تو بود که بچه دار بشیم و حالا که اون اینهمه مشکل داره من نمیتونم ادامه بدم، ما فردا صبح اونو میبریم پرورشگاه...
نارا: اما!
کیم: دیگه چیزی نشنوم نارا، فردا صبح حاضرش کن ببریمش..
تهیونگ ویو:
چشمامو باز کردم انگاری که صبح بود به اطراف نگاه کردم و دنبال مامان گشتم، نبود
تهیونگ:مامان! مامان؟!
بیشتر دقت کردم خونه نبودم یه اتاق با یه تخت و یه کمد سفید رنگ کنارش و دری که به روم بسته بود، دیگه
داشتم میترسیدم به سمت در دوییدم و دستگیره رو فشار دادم ولی باز نشد، قفل بود.
نمیتونستم لرزش دستامو کنترل کنم، اومدم مشتامو به در بکوبم که صدای چرخیدن کلید رو توی در شنیدم پشت در رفتم و منتظر باز شدن در بودم....در باز شد و صدای قدم های کسی رو شنیدم...حرکتی نکردم، بعد از مدت کوتاهی مرد قدبلندی رو با روپوش سفید دیدم، انگار که پرستار یا همچین چیزی بود.
وقتی دیدم داره نگاهشو اطراف اتاق میچرخونه فهمیدم دنبال من میگرده ولی وقتی ظرفی رو روی میز
کنار تخت گذاشت نفسم حبس کردم. توی ظرف تعدادی
سرنگ و مقداری پنبه بود و چند تا شیشه ی کوچیک و
یه شیشه ی بزرگ که حدس میزدم توش الکل باشه. اروم برگشتم و از اتاق خارج شدم گلوم خشک شده بود. خیلی میترسیدم خیلی!
لحظه ای که پامو بیرون گذاشتم حس کردم که مرد به سمت من برگشت پس به قدمام سرعت بخشیدم و بی توجه به صدای خشدار مرد به انتهای راهرو دوییدم....
لایک و کامنت فراموش نشه🌱
۳۸.۴k
۱۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.