White Rose 🤍 ²⁷
ات ویو]
دادگاه همونطوری که میخواستم تموم شد نفس راحتی کشیدم و آروم برگشتم که برم با جونگکوک حرف بزنم که خودمو تو بغل گرم جونگکوک دیدم
جونگکوک: ممنونم ات تو زندگیمو بهم برگردوندی
با شنیدن صداش و حرفش لبخند عمیقی روی لبام نشست و آروم بغلش کردم: خواهش میکنم جناب جئون واقعا نمیخواستم آچا رو از دست بدم و مطمئنم شما هم صد برابر من این حسو داشتین
یکم فاصله گرفت و با لبخند سرشو تکون داد: دقیقا ... خوده آچا هم نمیخواست پیش پلین باشه
با این حرفش جفتمون برگشتیم همزمان به پلین نگاه کردیم
پلین با اون چشمای شیطانیش طوری نگاهمون میکرد انگار داشت نقشهی قتلمونو میکشید، با دیدن قیافش و از خوشحالی ناخودآگاه خندیدم و جونگکوک هم با دیدن خندهی من شروع کرد به خندیدن
یهو جونگکوک خندشو خورد و جدی شد: راستی ات اتاقت توی خونهی ما هنوز همونطوری مونده نزاشتم کسی به وسایلت دست بزنه (یکم مکث کرد) ازت میخوام که برگردی و دوباره مامان آچا بشی
سرمو با ذوق تکون دادم: با کمال میییل
جونگکوک به در دادگاه اشاره کرد: بیا دیگه از اینجا بریم
سرمو تکون دادم و با هم از در دادگاه رفتیم بیرون وقتی رفتیم بیرون، داشتم با چشمام دنبال داهیون میگشتم که جونگکوک زد رو شونههام
جونگکوک: دنبالش نگرد اون طرفه (و با انگشتش به یه سمت اشاره کرد)
تهیونگ در حالی که آچا رو بغل کرده بود با داهیون در حال خندیدن بودن
با جونگکوک رفتیم سمتشون که آچا از بغل تهیونگ پرید بیرون و دویید جونگکوک رو بغل کرد: بابایییییی امروز بهترین روز زندگیمهههه
جونگکوک بلند خندید، تهیونگ رفت و دستشو گذاشت رو شونهی جونگکوک: تبریک میگم کوک واقعا خوشحال شدم
داهیون هم اومد جلو و به جونگکوک تبریک گفت
جونگکوک به هممون نگاه کرد و نگاهش رو من قفل شد: همش به خاطر ات بود (لبخند آرومی زد) ممنونم ات
موهامو دادم پشت گوشم و سرمو آروم تکون دادم
جونگکوک بلندتر رو به آچا ادامه داد: میدونستی مامان ات امروز برمیگرده خونه؟
آچا یه جیغ بلند کشید و پرید بغل من: امروز واقعا بهترین روز زندگیمهههه
تهیونگ شونهی جونگکوک رو گرفت: خب ما بریم شرکت که خیلی کار داریم
جونگکوک سرشو تکون داد: راستی ... امشب همتون شام بیاین عمارت. ات تو هم با آچا همین الان برو اونجا راننده شما رو میرسونه وسایلاتم از خونهی داهیون بعدا برو بیار
با لبخند سرمو تکون دادم: حتما (گونهی آچا رو بوسیدم) بریم ؟
آچا پاهاشو دور کمرم محکم حلقه کرد: بریممم
داهیون: ات شماها برین عمارت من میرم خونه وسایلاتو جمع میکنم شب که اومدم عمارت واست میارمشون
ات: باشه داهیون مرسی
اینو گفتم و همه از هم خداحافظی کردیم و هرکسی رفت سمت مقصدش
تهیونگ و جونگکوک سمت شرکت ، من و آچا سمت عمارت و داهیون سمت خونه خودش...
دادگاه همونطوری که میخواستم تموم شد نفس راحتی کشیدم و آروم برگشتم که برم با جونگکوک حرف بزنم که خودمو تو بغل گرم جونگکوک دیدم
جونگکوک: ممنونم ات تو زندگیمو بهم برگردوندی
با شنیدن صداش و حرفش لبخند عمیقی روی لبام نشست و آروم بغلش کردم: خواهش میکنم جناب جئون واقعا نمیخواستم آچا رو از دست بدم و مطمئنم شما هم صد برابر من این حسو داشتین
یکم فاصله گرفت و با لبخند سرشو تکون داد: دقیقا ... خوده آچا هم نمیخواست پیش پلین باشه
با این حرفش جفتمون برگشتیم همزمان به پلین نگاه کردیم
پلین با اون چشمای شیطانیش طوری نگاهمون میکرد انگار داشت نقشهی قتلمونو میکشید، با دیدن قیافش و از خوشحالی ناخودآگاه خندیدم و جونگکوک هم با دیدن خندهی من شروع کرد به خندیدن
یهو جونگکوک خندشو خورد و جدی شد: راستی ات اتاقت توی خونهی ما هنوز همونطوری مونده نزاشتم کسی به وسایلت دست بزنه (یکم مکث کرد) ازت میخوام که برگردی و دوباره مامان آچا بشی
سرمو با ذوق تکون دادم: با کمال میییل
جونگکوک به در دادگاه اشاره کرد: بیا دیگه از اینجا بریم
سرمو تکون دادم و با هم از در دادگاه رفتیم بیرون وقتی رفتیم بیرون، داشتم با چشمام دنبال داهیون میگشتم که جونگکوک زد رو شونههام
جونگکوک: دنبالش نگرد اون طرفه (و با انگشتش به یه سمت اشاره کرد)
تهیونگ در حالی که آچا رو بغل کرده بود با داهیون در حال خندیدن بودن
با جونگکوک رفتیم سمتشون که آچا از بغل تهیونگ پرید بیرون و دویید جونگکوک رو بغل کرد: بابایییییی امروز بهترین روز زندگیمهههه
جونگکوک بلند خندید، تهیونگ رفت و دستشو گذاشت رو شونهی جونگکوک: تبریک میگم کوک واقعا خوشحال شدم
داهیون هم اومد جلو و به جونگکوک تبریک گفت
جونگکوک به هممون نگاه کرد و نگاهش رو من قفل شد: همش به خاطر ات بود (لبخند آرومی زد) ممنونم ات
موهامو دادم پشت گوشم و سرمو آروم تکون دادم
جونگکوک بلندتر رو به آچا ادامه داد: میدونستی مامان ات امروز برمیگرده خونه؟
آچا یه جیغ بلند کشید و پرید بغل من: امروز واقعا بهترین روز زندگیمهههه
تهیونگ شونهی جونگکوک رو گرفت: خب ما بریم شرکت که خیلی کار داریم
جونگکوک سرشو تکون داد: راستی ... امشب همتون شام بیاین عمارت. ات تو هم با آچا همین الان برو اونجا راننده شما رو میرسونه وسایلاتم از خونهی داهیون بعدا برو بیار
با لبخند سرمو تکون دادم: حتما (گونهی آچا رو بوسیدم) بریم ؟
آچا پاهاشو دور کمرم محکم حلقه کرد: بریممم
داهیون: ات شماها برین عمارت من میرم خونه وسایلاتو جمع میکنم شب که اومدم عمارت واست میارمشون
ات: باشه داهیون مرسی
اینو گفتم و همه از هم خداحافظی کردیم و هرکسی رفت سمت مقصدش
تهیونگ و جونگکوک سمت شرکت ، من و آچا سمت عمارت و داهیون سمت خونه خودش...
۳۹.۴k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.