وقتی منیجرتون.... ) پارت ۲
#سناریو
#استری_کیدز
چهره ی مریض گونه و روانی داشت...شروع کرد وحشیانه باز کردن دکمه های لباست...این مرد اونقدر ذهنیت وحشتناکی داشت که برای انجام اون کار مریض گونش باهات...الان که توی همچین خواب عمیقی هستی و از اطرافت سر در نمیاری اقدام میکرد.
توی همون لحظه.....چان بخاطر ضعفی که حس کرده بود...از اتاق بیرون اومد تا شاید یک مقدار نوشیدنی و یا غذای سبکی رو بتونه نوش جان کنه...
در استودیو رو باز کرد و بلاخره بعد از چندین ساعت گذروندن وقتش اونجا...ازش خارج شد...به سمت آشپزخونه رفت و درش رو باز کرد و کمی سالادی که به چشمش خورد رو برداشت و روی اپن گذاشت....میخواست برای بار دوم نگاهش رو به داخل یخچال بده تا بلکه چیز دیگه ای برای خوردن پیدا کنه اما برای لحظه ای چشمش به در باز شده ی اتاقت افتاد...
متعجب شد و در یخچال رو بست... مطمئن بود که قبل از خواب اومد پیشت و بعد از اینکه فهمید خوابیدی درو بست و از اتاقت بیرون رفت...اما حالا چطور باز شده بود؟
آروم آروم قدم هاشو به سمت اتاقت برداشت و در نیمه باز اتاق رو کمی فاصله داد تا بتونه دیدی به فضای داخل اتاقت داشته باشه...
اما با دیدن صحنه ی جلوش شوکه شد...
مرد در حالی که کمی از لباست رو بالا داده بود...محکم پهلوهات رو فشار میداد...تو درد رو حس میکردی و بخاطرش پلکاتو روی هم فشار میدادی اما...اونقدر غرق خواب بودی که نمیتونستی متوجه بشی دقیق چه اتفاقی داره میوفته...
دیدن همین صحنه کافی بود که چان با نهایت خشمش به سمت مرد بره و ضربه ی غیر منتظره ای از پشت به سرش بزنه...
منیجر با تعجب نگاهش رو به چان که با یک نگاه پر از خشم که حتی نمیشه توصیفش کرد بهش خیره بود ،داد
÷ چ..چان...
نزاشت حرفش تموم بشه و دهنش رو محکم گرفت و مشتی تو شکمش خالی کرد....
یک مشت...دو تا...سه تا...چهار تا...
با هر ضربه مقدار خونی بالا میاورد و چشماش سیاهی میرفت...
چان یقش رو گرفت و اونو به سمت بیرون از اتاق برد و پرتش کرد روی زمین...
صدای نسبتاً بلندی تولید شده بود...هان برق رو روشن کرد و با تعجب به چان و منجیرشون که روی زمین روی زانو هاش افتاده بود و سرش رو پایین انداخته بود خیره شد
هان : ا..این..
هیون : چ..چیشده ؟
همه ی اعضا با تعجب به چان که نفس های عصبیش رو تخلیه میکرد و منیجری که صورتش پر از خون شده بود نگاه میکردن
چان : این..(نفس نفس ) عوضی....
پوزخندی عصبی زد و نگاهش رو از مرد گرفت
چان : حتی نمیتونم به زبون بیارم که میخواست چه غلطی کنه..
چانگبین : ب..ببینم..نکنه...
#استری_کیدز
چهره ی مریض گونه و روانی داشت...شروع کرد وحشیانه باز کردن دکمه های لباست...این مرد اونقدر ذهنیت وحشتناکی داشت که برای انجام اون کار مریض گونش باهات...الان که توی همچین خواب عمیقی هستی و از اطرافت سر در نمیاری اقدام میکرد.
توی همون لحظه.....چان بخاطر ضعفی که حس کرده بود...از اتاق بیرون اومد تا شاید یک مقدار نوشیدنی و یا غذای سبکی رو بتونه نوش جان کنه...
در استودیو رو باز کرد و بلاخره بعد از چندین ساعت گذروندن وقتش اونجا...ازش خارج شد...به سمت آشپزخونه رفت و درش رو باز کرد و کمی سالادی که به چشمش خورد رو برداشت و روی اپن گذاشت....میخواست برای بار دوم نگاهش رو به داخل یخچال بده تا بلکه چیز دیگه ای برای خوردن پیدا کنه اما برای لحظه ای چشمش به در باز شده ی اتاقت افتاد...
متعجب شد و در یخچال رو بست... مطمئن بود که قبل از خواب اومد پیشت و بعد از اینکه فهمید خوابیدی درو بست و از اتاقت بیرون رفت...اما حالا چطور باز شده بود؟
آروم آروم قدم هاشو به سمت اتاقت برداشت و در نیمه باز اتاق رو کمی فاصله داد تا بتونه دیدی به فضای داخل اتاقت داشته باشه...
اما با دیدن صحنه ی جلوش شوکه شد...
مرد در حالی که کمی از لباست رو بالا داده بود...محکم پهلوهات رو فشار میداد...تو درد رو حس میکردی و بخاطرش پلکاتو روی هم فشار میدادی اما...اونقدر غرق خواب بودی که نمیتونستی متوجه بشی دقیق چه اتفاقی داره میوفته...
دیدن همین صحنه کافی بود که چان با نهایت خشمش به سمت مرد بره و ضربه ی غیر منتظره ای از پشت به سرش بزنه...
منیجر با تعجب نگاهش رو به چان که با یک نگاه پر از خشم که حتی نمیشه توصیفش کرد بهش خیره بود ،داد
÷ چ..چان...
نزاشت حرفش تموم بشه و دهنش رو محکم گرفت و مشتی تو شکمش خالی کرد....
یک مشت...دو تا...سه تا...چهار تا...
با هر ضربه مقدار خونی بالا میاورد و چشماش سیاهی میرفت...
چان یقش رو گرفت و اونو به سمت بیرون از اتاق برد و پرتش کرد روی زمین...
صدای نسبتاً بلندی تولید شده بود...هان برق رو روشن کرد و با تعجب به چان و منجیرشون که روی زمین روی زانو هاش افتاده بود و سرش رو پایین انداخته بود خیره شد
هان : ا..این..
هیون : چ..چیشده ؟
همه ی اعضا با تعجب به چان که نفس های عصبیش رو تخلیه میکرد و منیجری که صورتش پر از خون شده بود نگاه میکردن
چان : این..(نفس نفس ) عوضی....
پوزخندی عصبی زد و نگاهش رو از مرد گرفت
چان : حتی نمیتونم به زبون بیارم که میخواست چه غلطی کنه..
چانگبین : ب..ببینم..نکنه...
۴۶.۰k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.