پارت¹¹
از زبان دازای]
امروز سر پستم بودم ک یکی از اعضای آژانس مخالف رو دیدم...تصمیم گرفتم باهاش مبارزه کنم اما کنجکاو شدم ک داره چیکار میکنه...
_خیله خب...امیدوارم دیگه این اتفاق براتون نیوفته خانم...باید بیشتر مراقب دخترتون باشین!
پشت دیوار قایم شدم و دارم ب حرف ی مرد هم سن و سال خودم گوش میدم...فکر کنم اسمش کونیکیدای بود...ذهن متفکر آژانس با قدرت فوق العاده دوپوی شاعر!
تحت تاثیر کارش قرار گرفتم و تا ساختمون آژانس دنبالش کردم...پسر!عجب ساختمون کوچیکی بود!از پشت شیشه نگاهی انداختم و کافه ای دیدم ک ی خانم باوقار و زیبا توش کار میکنه...چیکار کنم؟...
تصمیم میگیرم ک...
|چند روز بعد|
از زبان کرومی]
از خواب بیدار میشم و میرم تا ملودی چان رو بیدار کنم:ملودییییییی!پاشو دیر کردیم آبجی!
♡منتخالمیخصاه۴سنساماسماس
✞درد!پاشو کله سحره!
با لگد درو باز میکنه و میگه:چته؟مگه ساعت چنده؟
✞۸و نیم صبح
♡یا یاتو کبیر!ی ساعت دیر کردیم!
✞چرا نی سان بیدارمون نکرد؟
به میز اشاره میکنه و میگه:نمیدونم...ولی اینو ببین
میرم و کنارش وایمیستم و برگه رو میز رو برمیدارم و با صدای بلند نوشته اش رو میخونم:ملودی و کرومی!خواهرای خوب من! من از اینجا رفتم و دیگر هم بر نمیگردم!پس دنبالم نگردین!
پ.ن:صبحا زود پاشین و سعی کنین کارتونو درست انجام بدین!دوستتون دارم...
نی سان
وقتی کلمه آخرو خوندم با بغض به ملودی ک داشت بی صدا و شوکه گریه میکرد نگاه کردم و هر دو با هم گفتیم:نی سان...
چند دقیقه بعد>
از زبان کرومی*
تو آسانسور بودیم و داشتیم میرفتیم سمت طبقه ۵ ام...اتاق نی سان!
وقتی وارد اتاق شدیم،در کمال تعجب چویا سنپای رو دیدیم که داشن دستکشش رو محکم میکرد
_پس بالاخره اومدین!ی ساعت دیر کردین!
هر دو ب نشانه احترام خم میشیم و یکصدا میگیم:متاسفیم!
چویا ساما بلند میخندن و میگن:انتظار بیشتری هم از دوقلو های اوسامو نداشتم!
وای!آبرو هردومون رفت!
_رقت انگیزه ک برادرتون بی نام و نشونی رفت و گم و گور شد!انگار نه انگار ک دو تا خواهر ۱۲ ساله داره!خب!شما رو سپرده دست من،پس نباید زیاد پشت سرش حرف بزنم!
دستش رو میزاره رو سر جفتمون و میگه:خب دخترا!وقت شروع کاره!
♡✞بله سنپای!
درخواست فصل بعدی...
امروز سر پستم بودم ک یکی از اعضای آژانس مخالف رو دیدم...تصمیم گرفتم باهاش مبارزه کنم اما کنجکاو شدم ک داره چیکار میکنه...
_خیله خب...امیدوارم دیگه این اتفاق براتون نیوفته خانم...باید بیشتر مراقب دخترتون باشین!
پشت دیوار قایم شدم و دارم ب حرف ی مرد هم سن و سال خودم گوش میدم...فکر کنم اسمش کونیکیدای بود...ذهن متفکر آژانس با قدرت فوق العاده دوپوی شاعر!
تحت تاثیر کارش قرار گرفتم و تا ساختمون آژانس دنبالش کردم...پسر!عجب ساختمون کوچیکی بود!از پشت شیشه نگاهی انداختم و کافه ای دیدم ک ی خانم باوقار و زیبا توش کار میکنه...چیکار کنم؟...
تصمیم میگیرم ک...
|چند روز بعد|
از زبان کرومی]
از خواب بیدار میشم و میرم تا ملودی چان رو بیدار کنم:ملودییییییی!پاشو دیر کردیم آبجی!
♡منتخالمیخصاه۴سنساماسماس
✞درد!پاشو کله سحره!
با لگد درو باز میکنه و میگه:چته؟مگه ساعت چنده؟
✞۸و نیم صبح
♡یا یاتو کبیر!ی ساعت دیر کردیم!
✞چرا نی سان بیدارمون نکرد؟
به میز اشاره میکنه و میگه:نمیدونم...ولی اینو ببین
میرم و کنارش وایمیستم و برگه رو میز رو برمیدارم و با صدای بلند نوشته اش رو میخونم:ملودی و کرومی!خواهرای خوب من! من از اینجا رفتم و دیگر هم بر نمیگردم!پس دنبالم نگردین!
پ.ن:صبحا زود پاشین و سعی کنین کارتونو درست انجام بدین!دوستتون دارم...
نی سان
وقتی کلمه آخرو خوندم با بغض به ملودی ک داشت بی صدا و شوکه گریه میکرد نگاه کردم و هر دو با هم گفتیم:نی سان...
چند دقیقه بعد>
از زبان کرومی*
تو آسانسور بودیم و داشتیم میرفتیم سمت طبقه ۵ ام...اتاق نی سان!
وقتی وارد اتاق شدیم،در کمال تعجب چویا سنپای رو دیدیم که داشن دستکشش رو محکم میکرد
_پس بالاخره اومدین!ی ساعت دیر کردین!
هر دو ب نشانه احترام خم میشیم و یکصدا میگیم:متاسفیم!
چویا ساما بلند میخندن و میگن:انتظار بیشتری هم از دوقلو های اوسامو نداشتم!
وای!آبرو هردومون رفت!
_رقت انگیزه ک برادرتون بی نام و نشونی رفت و گم و گور شد!انگار نه انگار ک دو تا خواهر ۱۲ ساله داره!خب!شما رو سپرده دست من،پس نباید زیاد پشت سرش حرف بزنم!
دستش رو میزاره رو سر جفتمون و میگه:خب دخترا!وقت شروع کاره!
♡✞بله سنپای!
درخواست فصل بعدی...
۱۵.۲k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.