⦅رمان: خــــان ܩ· · ⌞•🍷🍒•⌝ · · פزפه⦆
⦅رمان: خــــانܩ· · ⌞•🍷🍒•⌝ · · פزפه⦆
#پارت¹🤍
•. 🌘 ☆ .•
شروع رمان:
با صدای آلارمه گوشیم از خواب پا شدم
آرمان—وای بازم یه روزه خسته کننده ی دیگه 😏 بلند شدم و بد از برداشتن حوله به سمته حموم رفتم بد از کمی رقص و آواز و شیطنت از حموم دل کندم و اومدم بیرون حوله رو پیچیدم دورم و با سشوار موهامو خشک کردم و لباس مورده علاقمو پوشیدم لباسی که برام شانس میاره بد از مرتب کردن موهام و دوش گرفتن با اودکلن از اتاق زدم بیرون به پله ها ک رسیدم روی میله نشستم و سور خوردم پایین 😂😁 لامصب خیلی کیف میده رفتم ط سالن نشستم روی میز برا خودم با مربا لقمه گرفتم تا خواستم بذارم دهنم صدای مامان بزرگ متوفقم کرد و لقمه ط دستم و دهنم باز موند
خانم بزرگ—قراره امروزو فراموش نکردی که
آرمان— مامان بزرگ لطفا😕
خانم بزرگ—همین که گفتم امروز میری سره قرار و تا حدوده 2هفته ی دیگ عقد میکنید
آرمان—مامان بزرگ من نمیخوام با دختری ک اصن نمیشناسمش ازدواج کنم😩
خانم بزرگ—بعده ازدواج اونقدری وقت دارین که همو بشناسین
آرمان—من هرگز با اون دختر ازدواج نمیکنم
«مامان بزرگ دستشو کوبید روی میز و گفت»
خانم بزرگ— همین که گفتم😡
«به مامان بابا نگاه کردم که ساکت و بی تفاوت دارن نگامون میکنن😏واقعا دیگ زندگی برام ط این خونه سخت و خسته کنندست😩»
با اعصبانیت بلند شدم و به سمته حیاطه بزرگه مون که چیزی از یه باغ کم نداشت رفتم سوییچ ماشین مو از جیبم در آوردم و سوار شدم با اعصبانیت می روندم ک گوشیم زنگ خورد
پرهام بود
آرمان—جانم داداش
پرهام—داداش کجای یه سر به ما نمیزنی دیگ
آرمان—در گیره این قضیه ازدواجم موندم توش باید چیکار کنم😞 ...
#پارت¹🤍
•. 🌘 ☆ .•
شروع رمان:
با صدای آلارمه گوشیم از خواب پا شدم
آرمان—وای بازم یه روزه خسته کننده ی دیگه 😏 بلند شدم و بد از برداشتن حوله به سمته حموم رفتم بد از کمی رقص و آواز و شیطنت از حموم دل کندم و اومدم بیرون حوله رو پیچیدم دورم و با سشوار موهامو خشک کردم و لباس مورده علاقمو پوشیدم لباسی که برام شانس میاره بد از مرتب کردن موهام و دوش گرفتن با اودکلن از اتاق زدم بیرون به پله ها ک رسیدم روی میله نشستم و سور خوردم پایین 😂😁 لامصب خیلی کیف میده رفتم ط سالن نشستم روی میز برا خودم با مربا لقمه گرفتم تا خواستم بذارم دهنم صدای مامان بزرگ متوفقم کرد و لقمه ط دستم و دهنم باز موند
خانم بزرگ—قراره امروزو فراموش نکردی که
آرمان— مامان بزرگ لطفا😕
خانم بزرگ—همین که گفتم امروز میری سره قرار و تا حدوده 2هفته ی دیگ عقد میکنید
آرمان—مامان بزرگ من نمیخوام با دختری ک اصن نمیشناسمش ازدواج کنم😩
خانم بزرگ—بعده ازدواج اونقدری وقت دارین که همو بشناسین
آرمان—من هرگز با اون دختر ازدواج نمیکنم
«مامان بزرگ دستشو کوبید روی میز و گفت»
خانم بزرگ— همین که گفتم😡
«به مامان بابا نگاه کردم که ساکت و بی تفاوت دارن نگامون میکنن😏واقعا دیگ زندگی برام ط این خونه سخت و خسته کنندست😩»
با اعصبانیت بلند شدم و به سمته حیاطه بزرگه مون که چیزی از یه باغ کم نداشت رفتم سوییچ ماشین مو از جیبم در آوردم و سوار شدم با اعصبانیت می روندم ک گوشیم زنگ خورد
پرهام بود
آرمان—جانم داداش
پرهام—داداش کجای یه سر به ما نمیزنی دیگ
آرمان—در گیره این قضیه ازدواجم موندم توش باید چیکار کنم😞 ...
۲.۷k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.